گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی
یادم می آید اولین ایمیلی که ساختم "رهگذر" بود، اولین اسمی که با آن وبلاگ نویسی را از هشت سال قبل شروع کردم "بی نشان" بود، یادم می آید اولین باری که برای یک سایت مطلب نوشتم، با اسم "مسافر" نوشتم... یادم  می آید همیشه حواسم بود  جایی که هستم کسی یا چیزی دست و پایم را نبندد، که اگر خواستم از این منزل به آن منزل، از این شهر به آن شهر، از امروز به فردا بروم بال هایم برای پریدن بسته نباشد. صادقانه اگر بگویم، خیلی جاها موفق نشدم ... خیلی وقت ها حتی اگر توانستم و پریدم بال هایم زخمی شده بودند...
اما صادقانه تر اگر بگویم، تنها کسی که جای خالی ام را همیشه خالی نگه میدارد، همان "رفیق بی کلک"ِ معروف است ...

پی نوشت :
نمی نویسم اما به همه دوستان سر میزنم طبق روال قبل ...    بودن تک تک شما روح قلم من بود :) و مرهم زخم هایی که فقط اینجا میشد درمان کرد. از همه شما ممنونم و همیشه دعاگوی شما و آرزومند بهترین ها برای شما ....
اگر به وبلاگ جدیدی نقل مکان کنم، حتما شما رو از آدرسش مطلع خواهم کرد ...

التماس دعای فراوان :)


چطور می شه بدون ماشین حساب از پس این مسئله ها براومد، باید یک سری لگاریتم ها رو حفظ بود... راستی آخرین شعری که برایت خوانده بودم یادت هست؟ "نمیخواد بهترین جغرافیا باشی، همین پس کوچه های تنگ تهران باش" ... ون نس برای اثبات قانون اول از عام به خاص رسیده، که منطقا روش درستی نیست. یادم هست که دکتر میگفت این روش ... راستی آخرین زمستانی که من روی بلوارهای یخ زده راه می رفتم و تو مراقب بودی زمین نخورم چند سال پیش بود یا چند قرن پیش... اگر تعمیم قانون اول برای حجم کنترل ها را در حالت ناپایدار بلد باشی رسیدن به حالت های خاص خیلی راحت می شود، یادم می آید سر کلاس بحث کرده بودیم که این سیستم ها ... به گمانم باید برای تولدت یک کیک بزرگ سفارش بدهم، یک کیک بزرگ سفید و آبی فیروزه ای . نه ، کمی پر رنگ تر از آبی فیروزه ای ، با شمع های ... شمع هایش چه رنگی باشد بهتر است؟ وای باید برای رنگ شمع ها فکری بکنم اگر درس ها حواسم را پرت نکنند... راستی این چندمین تولد توست که بی تو میگذرد ....

 

 

 

 

دریافت

خدای آرزوهای بزرگ من
عزیزِ موندنی تا لحظهء آخر
چراغ روشنِ این راهِ سردرگم
هوای شیشِ صبحِ اولِ آذر
تو بارونی تر از بارونِ فروردین
توو قلبت سبزیِ اردیبهشتی هاست
نگات اما دروغ و فهمِ فانوسه
شروعِ سرنوشتِ تلخ کشتی هاست
من از چشم کتاب عشقت افتادم
جنون داغِ این دفتر نگاهِ توست
بازم تجدید و تکرار و مرور عشق
یه عالم عصر شهریور نگاه توست
تو مردادی ترین خُرمای این شهری
صدات گرمای تابستون خوزستان
تو تا قد میکشی تو ظهر این کوچه
خجالت میکشن نخلای نخلستان

غروب بادبانِ رفته از ساحل
هوای شرجیِ بندر بنام توست
بنام دیگرون طوفان بپا کردی
ولی آرامشِ ساحل به کام توست
من از تو انتظار دیگه ای دارم
برام آرامشِ اَبرایِ آبان باش
نمیخواد بهترین جغرافیا باشی
همین پس کوچه هایِ تنگِ تهران باش
تو قهرت سردیِ شبهایِ دی ماهه
تنم میلرزه وقتی روتو میگیری
هجوم سرکشِ بهمن تو اَخماته
زمستون میشه وقتی تو خودت میری
خدای آرزوهای بزرگ من
عزیزِ موندنی تا لحظهء آخر
چراغ روشنِ این راهِ سردرگم
هوای شیشِ صبحِ اولِ آذر

یه نفر میگفت :

شما در مقابل همه آبادی هایی که ویران کردین مسئولین ....

رحمت الله علیه ...




* نه تو می مانی

نه اندوه

و نه هیچ یک از مردم این آبادی

به حباب نگران لب یک رود قسم

و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت

غصه هم خواهد رفت

آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند


در همین روزهای بارانی

یک نفر خیره خیره می میرد

تو بدی کردی و کسی با عشق

از خودش انتقام می گیرد ...

 

 

 



دریافت
وای که دنیای بی شعر و موسیقی چه دنیای زشتیه ...


 

 

 

 

+راستی  اگه اونایی که صداشون میزنی و صداتو نمیشنون یا می شنون و اهمیت نمیدن، یا اهمیت میدن ولی سرشون انقد شلوغه که تو توشون گمی، جوابتو میدادن، بازم میگفتی "چه خوبه که هستی و جواب میدی حتی بدون اینکه صدات بزنم"؟ راستی این "عزیزم، جونم، قربونت برم، نباشی می میرم، نکنه دستمو ول کنی، نکنه یه لحظه منو به خودم بسپاری" ها که میگی از سر تنهاییه یا بازم از سر تنهایی؟! دِ آخه اگه اینجا خانواده رد نمیشد بهت میگفتم ببند دهنتو! من که خوب میشناسمت !



++

آقای مجری: من دو ساعته دارم تو رو صدا می زنم . صدامو نشنیدی ؟
پسر عمه زا:چرا شنیدم
آقای مجری: پس چرا نیومدی؟
پسر عمه زا:اهمیت ندادم





دنیا فنی زاده ، عروسک گردان کلاه قرمزی از دنیا رفت ...

به خاطر همه لبخندایی که رو لبمون نشوند برای شادی روحش دعا کنیم ...




من مهندس بوده ام دلدادگی شانم نبود
تازگی ها گلفروشی تازه کارم کرده ای


حذف شد ....



بعدانوشت:

در من آدم برفی ای ست 

که عاشق آفتاب شده 

و این خلاصه ی تمام داستان های عاشقانه است 



+پیشنهاد موسیقیایی :)

 

دانلود : تو رو دوست دارم - سیامک عباسی

آهنگ به صورت رایگان منتشر شده :) نگران حلال نبودن دانلود نباشید ...

 

++

 

 

تو نمی فهمی! نمیتونی بفهمی! اگه میفهمیدی من چی میگم، دور اون دل لامذهبتو خط میکشیدی. بابا این دل به دردت نمیخوره. تو رو میندازه توی یه دامی که دو تا حالت بیشتر نداره ... یا باید تمام عمر حسرت نرسیدنو بخوری، یا بهش برسی و تمام عمر تن لرزه ی از دست دادنشو داشته باشی... باس باهوش باشی. باس بکنی این دندون پوسیده رو، از ریشه بکنیش و بندازیش تو دهن سگ! بعدش یه عمرررر زندگی کنی... از هفت دولت آزاد! نمی فهمی من چی میگم. نمیتونی بفهمی... اون روزا که منم از هفت دولت آزاد بودم اینا رو نمی فهمیدم...

 

 

+++

 

در عشق توام نصیحت و پند چه سود

زهراب چشیده ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دلست، پای در بند چه سود

 

#مولاشون :)

 

++++

پی نوشت : یا ایهاالذین امنوا ... همانا خداوند دنبال کنندگان خاموش را به سزای سختی می رساند. لعلکم تعقلون :) با اعصاب نویسنده بازی نکنید ...

 

پی نوشت تر : یا ایها "ریفرش کنندگان وبلاگ، روزی هزار بار، و کامنت نگذارندگان" ، هاو آر یو تودی ؟ :|

 

پی پی نوشت تر : ای کسانی که به محض ساختن وبلاگ کوله بار بر دوش می اندازید و همه وبلاگ ها را دنبال می کنید، تا بیایند و شما را دنبال کنند، خداوند شما را به عقوبتی سخت تر از مردمان بند اول می رساند . باشد که عبرت گیرید.

 

 

 

 

 

ای یار جفا کرده‌ پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن اهوی رمیده

گر پای به در می نهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند، روی تو دیده

 



 
آخ! گئجه لَر یاتمامیشام من سنه لای- لای دئمیشم...

 

متن شعر : کلیک


ترجمه فارسی : کلیک

 

 

- وقتی با "او" حرف میزند، با کمی تیزبینی می شود فهمید دارد تحملش میکند. میدانم که "او" هم باهوش تر ازاین حرف هاست که نفهمد. اما چرا پایش را از این رابطه بیرون نمی کشد ... کمی که فکر میکنم حس میکنم هر دو دارند به طور خودآگاه بازی می کنند. حتما برای رسیدن به نفعی مشترک ... چقدر دردناک است تلف کردن عمر در این بازی ها ... یاد حرف یک بازاری می افتم که می گفت، من دروغ می گویم و  طرف مقابل هم میداند که دروغ می گویم. اما این قاعده بازی ست ...


- یلدای امسال هرچند طعم یلداهای خانگی را نداشت اما به اندازه کافی شیرین بود. مخصوصا حافظ خوانی اش با دوستان ... جالب بود که همه فال هایی که دیشب گرفتم، دوست داشتنی ترین و معروف ترین و نوید بخش ترین غزل های حافظ بودند... انگار حافظ هم دلش نمی آمد یلدای بچه های خوابگاهی را تلخ کند. حتی "یوسف گمگشته باز آید به کنعان " را هم رو کرد :))


دلم میخواهد دختربچه کوچکی که کنج دلم نشسته و عروسک لباس صورتی اش -که اسمش را نازنین گذاشته بود- را بغل کرده، بیاورم وسط حیاط بنشانمش، - و چه بهتر که حیاطی باشد که دور تا دورش پر باشد از درختان خزان زده و روی زمینش پر از برگ های زرد و وسطش حوضی که روی آبش را برگ ها پر کرده باشند - دست "خودم"های دیگر را بگیرم، دور دخترک بچرخیم و شروع کنیم به خواندنِ "دختره اینجا نشسته، گریه میکنه، زاری میکنه،..." و دخترک به بهانه بازی، اشک بریزد و اشک بریزد و اشک بریزد و ما نرسیم به آخر بازی تا دلش سبک شود از تمام سال های بزرگ شدن ...


دل است دیگر ... بعضی وقت ها چه آرزوهایی دارد ... طفلکی نمی داند که آرزوها برای نرسیدنند...










هشت نفرت انگیز، یک فیلم وسترن تقریبا سه ساعته از کویینتین تارانتینو،در ژانر کمدی سیاه، با فضایی کاملا متفاوت از تمام فیلم هایی بود که دیده بودم... یه سری صحنه های خیلی خشنِ این فیلم، طوری در فضای کمدی فیلم حل میشن، که من مطمئنم اگه خارج از این فضا این صحنه ها رو می دیدم قبض روح میشدم ...
این فیلم موسیقی بی نظیری داره، واقعا بی نظیر... انقدر خوب که برای من -که زیاد به موسیقی فیلم ها توجهی نمیکنم- بسیار جذاب بود... گاها چند دیقه ای از فیلم رو میشه کاملا با موسیقی پیش رفت.
دیالوگ های فوق العاده، یکی دیگه از نقاط قوت این اثره... به شخصه علاقمند شدم که بقیه کارهای این کارگردان رو هم ببینم. (البته الان که چند روز از دیدن این فیلم می گذره و صحنه های خشنش یه خورده تو ذهنم کمرنگ شده ...)


نقد و بررسی فیلم (البته خودم هیچوقت نقد و بررسی ها رو قبل از دیدن فیلم نمیخونم، پیشنهاد میکنم شما هم اگه فیلم رو دیدین بخونین) : کلیک

خلاصه ای از کلیت داستان :
مأمور چوبه‌دار سابق که یک خلافکار زن را برای دار زدن به شهر صخره سرخ (Red Rock) می‌برد با یک جایزه بگیر دیگر همسفر می‌شود. در بین راه فردی که ادعا می‌کند کلانتر جدید شهر صخره سرخ است هم با آن‌ها همراه می‌شود. به دلیل کولاک شدید این سه تن به همراه کالسکه چی مجبور به اقامت در خواربار فروشی بین راه می‌شوند. ۳ نفر مسافر و یک نفر مسئول نگهداری از خواربار فروشی از قبل رسیده‌اند. مأمور دارزن اعتقاد دارد حداقل یک نفر این از مسافران قبلی خواربار فروشی با خلافکار زن همکار است و می‌خواهد در موقعیت مناسب همه آن‌ها را بکشد...


1. سیمکارتی که دانشگاه شماره اش را دارد زنگ می خورد. وقتی صدای زنگ مخصوص آن سیمکارت را می شنوم ناخودآگاه چهره استاد می آید جلوی چشمم... منشی دفتر دانشکده است، "آقای دکتر گفتن ساعت یک و نیم اینجا باشید" ... "چشم"ی می گویم و به این فکر میکنم که چه رابطه ای است رابطه استاد و شاگردی در ایران که استاد یک ساعت و نیم قبل از جلسه می تواند دستور حضور بدهد! طبق همان رابطه استاد و شاگردی من راس یک و نیم می رسم و استاد بیست دقیقه بعد... می گوید "نمونه هاتو جمع کن بذار یه جای دیگه فایلا برای دانشجوهای جدید مرتب بشه" می گویم : " همون روزی که آزمایشام تموم شد هرچی که به من ربط داشت رو برداشتم..." یک سری سوالات تکراری را جواب می دهم و دوباره میرسیم به اینکه "خانوم .... مقاله چی شد؟" و من دوباره همان توضیحات هزار بار قبل را می گویم ... می گوید"ده روز دیگه مقاله دستم نباشه اخطار میزنم" می گویم:"تهدید به قتل هم بکنید کار بیشتری از دستم برنمیاد، اخطار که چیزی نیست" میگوید: " انقد اخطار میزنم تا ..." می گویم: "اخراج؟؟" و میخندم ... خودم از بی اعتنایی ای که در لحنم بود جا خوردم... به این فکر میکنم که نباید اخطار اول را میزد. اشتباه استراتژیکِ بدی کرد. میتوانست تا مدت ها با تهدید اخطاری که مزه اش را نچشیده بودم و هضمش نکرده بودم از من کار میکشید، اما حالا دو اخطار با یک اخطار برایم فرقی نمی کند...
به نظرم تهدید تا وقتی تهدید است اثر بیشتری دارد. وقتی تهدید به عمل رسید، دیگر نباید منتظر اثرگذاری اش بود ...

2. چند روزی ست که تلگرام را حذف کرده ام... با ادبیات خاص خودش می گوید: هر آدمی نشتی هایی در زندگی اش دارد. جلوی نشتی های کوچک را که بگیری نشتی های بزرگ تری سر باز می کنند و حالا بیا جمعش کن! به این فکر میکنم که در زندگی ام هیچوقت مجذوب نشتی های مربوط به برقراری دیالوگ نبوده ام! تنها چیزهایی که توانسته اند مرا ترغیب کنند و به اصطلاح معتاد، برنامه هایی بوده اند که بوی رقابت می داده اند. مسابقه، بازی، معما ... شاید به همین خاطر هیچوقت معتاد تلگرام نشدم ... نشتی ها هم باید جذاب باشند! وگرنه بودنشان جز ضرر چیزی نیست ...



3. زنگ میزنم حالش را بپرسم، برعکس بقیه اطرافیانش، وقتی با من حرف میزند، بیشتر گوینده است نه شنونده، می گوید و من فقط با بغض می شنوم... می گوید و بعضی وقت ها از دستش در می رود و لرزش صدایش را حس میکنم ... چقدر خوب می شد اگر بعضی ها فقط کمی مهربان تر بودند ... فقط کمی... چقدر خوب می شد اگر بعضی ها بیشتر به این فکر میکردند که مسافرند. شاید فقط تا یک ثانیه بعد این جایگاه متعلق به آن ها باشد....


4. به این نتیجه رسیده ام که بهترین لالایی های دنیا شعرهای باباطاهرند ... بدون شک بهترین ...


  
مو که یارم سر یاری ندیره
مو که دردم سبکباری ندیره
همه واجن که یارت خواب نازه
چه خوابست اینکه بیداری ندیره...
 

یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهواره‌ی بنفش
همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد...



امروز توی دانشگاه کارگاه کارآفرینی برگزار شد با سخنرانی یکی از اساتید دانشگاه تهران و موفق های عرصه کارآفرینی. یه کتابی رو معرفی کردن برای پرورش ایده و نوآوری به اسم الگوریتم نوآوری، و آشنایی با اصول TRIZ  رو توصیه کردن ... اگر مشتاق ایده پروری و کارآفرینی هستید مطالعه بفرمایید.




+ چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو

  گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود ....

   #مرتضی خدمتی



+ تجربه کن







گمان نکن که پس از حمله چشم هات به سرزمین روحم

     جز اسیری زخمی و دست بسته
 

          که نه پای رفتن دارد و نه جای ماندن

                                    باقی مانده باشد ....


شعله نکش سوسو نزن
بذار خاموشت کنم


این دردو تازه تر نکن
بذار فراموشت کنم



باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ...




          من  پریشان تر از  آنم که تو می پنداری


شده آیا


             ته یک شعر


                                      ترک برداری؟






Celine-Dion-My-Heart-Will-Go-On

1. مثل همه وقت هایی که دلم میخواهد دنیا را متوقف کنم، صدای موزیک را تا آخر زیاد کرده ام و موقع راه رفتن فقط کفش هایم را نگاه میکنم. پلیر گوشی می رسد به آهنگی که تقریبا تمام سلول های روحم را دیوانه می کند... وای... آلارم "Low Battery" و باتری خراب و هر ثانیه یک درصد کم شدن و ... تقریبا التماسش میکنم تا آخر این آهنگ روشن بماند. اما ... سرم را بالا میاورم. ماه مثل وصله ای ناجور، در سرتاسر آسمان پر از ابرهای سیاه، به سختی میخواهد خودش را از پشت ابرها به رخ بکشد، اما از تمام تلاشش فقط سایه ای کم بی رمق به چشم می آید ...


2. "او" می گوید فردوست توی این کتاب یکی به میخ زده یکی به نعل ... می گوید خواندنش بد نیست.

    "او"ی بعدی می پرسد سال نشر و انتشاراتش؟ می گویم: 71-اطلاعات، می گوید به درد نمی خورد و یک طرفه است...

     "او"ی بعدی تر مثل همیشه حافظه ی بی نظیرش را به رخم می کشد و مرا می کشاند وسط داستان و ... وای از شنیدن تاریخ از زبان این "او"...

                     و امان از تاریخی که هیچوقت نمیشود فهمید "چه کسی راست تر نوشته است"


3. کلید را توی قفل می چرخانم ... در را که باز میکنم، این بار برخلاف همیشه، خالی بودن اتاق سیلی میزند توی صورتم . چقدر آمدن و رفتنت سخت بود... چقدر سخت است که حالا یادم می آید "تو" این را برداشتی و آن را گذاشتی و این را پوشیدی و ... وای از آمدن هایی که رفتن دارند ...

  

4. چند تا فایل شخصی را سلکت میکنم که بفرستم برای خودم، اشتباهی فورواردش میکنم توی یک گروه ... یک لحظه دست و پایم یخ می زند. خدایا شکرت که نت آن لحظه ها ضعیف بود ... وای خدایا شکرت .... واااای خدایا شکرت....


5. می رود سراغ کادوهایی که چندوقتی هست روی تخت گذاشته ام، می پرسد: "اینا چیه؟ کتابه؟" ... خودم را به نشنیدن میزنم.... چه خوب که پی اش را نمیگیرد...



6.  باز هم برایم شعر بخوان، سالهاست که چشم به راه شعر خواندنت بوده ام ....





*** ای زاهد دیوانه بیندیش که شاید

      دیوانه ای از چنگ تو تاجت برباید ....



آخه خواهر بزرگوار، برادر ارجمند! من به این کاری ندارم که توی تبلیغ اشاره نفرمودید که مردم تخم مرغ واقعی بخورن، نه این گلوله های مصنوعی و هورمونی که به خوردمون میدن ! ولی لااقل این تبلیغی که شونصد جا توی مترو زدین رو با یه عکسی میزدین آدم حس نکنه دارید بچه رو با تخم مرغ خفه می کنید :| اصن استیصال از چشای بنده خدا میباره:|



گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست

دلم میخواست راجع به کتاب جدید مستور کلی بنویسم. ولی نمیدونم چرا نمیتونم. حس میکنم این کتاب رو خیلی بیشتر از یک بار باید خوند ... یا شاید توی یه حال دیگه. کلا با داستان کوتاه های مستور سخت تر از رمان هاش میتونم ارتباط برقرار کنم. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که بدون شک، مستور سلطان چینش کلمات و اتفاقاته. و یک نویسنده صاحب سبک که شبیه هیچ کس نیست و هیچ کس شبیهش نیست. غافل گیری هاش توی داستان ها، سبک های خاص روایتش، شخصیت های دوست داشتنی و آشنایی که انگار داری باهاشون زندگی میکنی... اما هیچ شخصیتی "نادر" نمیشه. چقدر دوس داشتم نادر هم توی این کتاب می بود ...

*یه نکته ای که توی کتاب توجه منو به خودش جلب کرد اینه که، توی یه سری پاراگراف ها اصلا کاما استفاده نشده... برام جالبه بدونم دلیل مستور برای این کار چیه...


* ادامه این پست رو میذارم برای وقتی که دوباره بخونمش و دوباره بنویسمش...

"همین طور که سرم به شیشه ی پنجره بود پلک هایم را به زحمت باز کردم و از شیشه زل زدم به بیرون و خواب بودم و نبودم و کمی دورتر قطاری با سرعت زیاد داشت از اتوبوس ما جلو می زد و آدم های توی قطار برای ما دست تکان می دادند و پدر خواب بود و مادرم خواب بود و طوبا خواب بود و همه ی آدم های توی اتوبوس خواب بودند و مسافران قطار نمی دانستند."




یک تجربه مفید برای خوابگاهی هایی که قابلمه های جنس "روی" رو میسوزونن ...!!!


بعد از اینکه غذاتون سوخت و جزغاله شد و قابلمه تون سیاه سیاه شد، تیکه های غذای باقیمونده رو دور بریزید، یه آبی به قابلمه بزنید و حتی الامکان قطعاتی که امکان جدا کردنشون هست رو جدا کنید. بعد قابلمه رو بذارید روی شعله زیاد گاز. و تا یک ساعت بذارید قابلمه خالی حرارت ببینه. بعد از یک ساعت پروژه انجام شده و همه سیاه شدگی ها تا حدی میسوزنن که تصعید میشن و بقایای سفیدرنگی ازشون به جا می مونه :) و در نتیجه قابلمه از روز اولشم سفید تر میشه :)


و من الله التوفیق

گفته اند که پدرم را راندند از بهشت و من زمینی شدم.هرچند که ملک بودم و فردوس برین جایم.روزی خدایم مرا در زمینش رها کرد...و من درمانده در میان نگاه آدمها به دنبال نگاه آشنایی می گشتم.نگاهی که هرچند بلندایش خود را به هیچ چشمی نیالود اما آشناتر بود از چشمهای آدمها!آنقدر نگاهم را به نگاهها دوختم برای یافتنش تا رنگ نگاه آدمها از یادم بردرنگ نگاهش را...فراموش کردم که وقتی داشت نظاره میکرد پا به زمین گذاشتنم را شاید آرزو کرد فراموشش نکنم...انی جاعل فی الارض خلیفه...کافرم نخوانید به استناد " کن فیکون" ...خدایی دارم که به دنبال نشانی نگاهش میگردم!

(دست نوشته ای قدیمی مربوط به 7 سال قبل ...)

 

 

به قول فاضل : آدم خلیفه‌ی تنهای خدا روی زمین است. امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش. و سلاح او گریه است.

 

موسیقی بی کلام

Le Moulin

اثر Yann Tiersen

به شدت پیشنهاد میکنم از دستش ندین :)

 

 


 

الف) امروز اولین روز استفاده از یه سری تکنیک ها برای غلبه بر کمال گرایی و آزار ثانیه به ثانیه خودم در طول شبانه روز بود. میتونم بگم برای اولین روز عمرم با لذت فیلم دیدم، کتاب خوندم و برای درسام وقت گذاشتم... واقعا تجربه معرکه ای بود. خیلی خوشحالم ...

با تشکر از پریسای عزیز و همه بزرگوارانی که مرا در رسیدن به این مهم یاری کردند :)

ب) دو روز پیش با دوست جان رفته بودیم شهرری، کارمون طول کشید و دیگه نزدیکای اذان مغرب بود. هنوز ناهار هم نخورده بودیم. رفتیم یه ساندویچی نزدیک حرم... برام جالب بود که فروشنده ساندویچی با شاگردش کاملا محترمانه حرف میزد و اصلا شبیه کاسبا نبود... خیاطی که توی شهرری رفته بودیم پیشش انقد خوب بود که وقتی داشتیم برمی گشتیم حس میکردم دلم براش تنگ شده . کلا آدمای شهرری برام جالب بودن. انگار هنوز اون حالت ربات شدن آدمای تهران بهشون سرایت نکرده. انگار هنوز احساس دارن...  رفتیم مسجد نماز بخونیم. دوست جان ازمن پرسید نمازمون کامله یا شکسته. داشتم بهش میگفتم نمیدونم حالا چیکار کنیم، که یه دختر خانمی با لبخند بهمون گفت چی شده. یه لحظه جا خوردم از سوالش. گفتم نماز تهرانیا اینجا کامله یا شکسته ؟ یه کم خودش استدلال کرد که نمازتون کامله. بعدش که ما تصمیم گرفتیم کامل بخونیم دیدم داره از پشت پرده داد میزنه از امام جماعت میپرسه که نماز تهرانیا اینجا کامله یا شکسته... خیییییلی برام جالب بود که اینا هنوز به سیستم "به من چه ربطی داره" نرسیدن. یا یه آقایی تو قسمت مردونه بچه شو با خودش آورده بود،بچه وسط نماز داشت با صدای بلند گریه میکرد. یه خانومه رفت از در قسمت مردونه بهش گفت اقا بچه تونو بدین من نگه دارم :|کلا مغزم هنگ کرده بود از این همه واکنش به اطراف ...



ج ) نقاش چون شمایل آن ماه می کشد

    نوبت به زلف او چو رسد آه می کشد

واژه هایم خشکیده اند 
سال هاست که در پس شرمی ابلهانه، آن ها را در تلّی از حسرت مدفون میکنم 
میخواهم برای تو بنویسم 
برای تو 
تو که هیچوقت اضطراب و هیاهویِ از کنارت گذشتن را حس نکردم 
هیچوقت با لرزشی در صدا سر صحبت را باز نکردی تا گونه هایم از شرم سرخ شود 
من عزادار عشقِ نداشته ی توام 
من سوگوارِ نداشتن توام 
می فهمی چه حسی دارد وقتی کسی سال ها و سال ها واژه ها را در گهواره ای از عشق بزرگ کند تا روزی برسد

که در مسلخ قربانیـ ـشان کند...

و تو حتی به خودت زحمت آمدن ندهی

چند سال پیش یادمه دوستم می گفت توی یه مراسم عروسی، یه خانوم که از خونواده مرفهی بود، یه گردنبند مروارید گردنش انداخته بود. همه کلی به به و چه چه می کردن. دوست من تو فکر رفته بود که اگه همین گردنبندو یه آدم با وضع مالی متوسط یا پایین بندازه همه قضاوتشون اینه که قطعا بدله.... امروز که داشتم کتاب "بهترین شکل ممکن" مستور رو میخوندم با خودم فکر کردم هرچند که من مستور رو خیلی دوس دارم، اما اینکه ماها سعی میکنیم از دل نوشته های مستور چیزی بیرون بکشیم و بهش فکر کنیم و میخوایم حتما بگیم چیزی پشت این نوشته ها پنهانه، اگه همین کتاب رو بدون اسم نویسنده دستمون بدن آیا همین رفتار رو باهاش خواهیم داشت؟ مثلا بگن این از یه نویسنده تازه کاره ... اونوقت شاید داستان اولشو بخونیم و بعد خیلی راحت کتاب رو شوت کنیم بره ... امان از این ظرف هایی که ما برای قضاوت توی ذهن خودمون ساختیم.

* این نوشته اصلا معنیش این نیست که کتاب مستور رو دوس نداشتم. ولی این قضیه خیلی ذهنمو مشغول کرده که کسانی که مستور میخونن با یه پیش داوری سمت کتاباش میرن. حتی خود من ... و خیلی پیش اومده که کتاب یا شعر یا نوشته ای از یه آدم گمنام به من داده شده و من اصلا براش انقدر انرژی نذاشتم تا بفهمم شاید حرفی پشت نوشته های ساده ش مخفی شده باشه....
جعبه ی چسب زخم دستش بود و سرش رو چسبونده به در قطار. داشت یه ترانه ای رو آروم می خوند. من و دوست جانم دو طرفش وایساده بودیم. بعد از تجربه یه روز خیلی خوب، و پر از حسای قشنگ، این لحظه مثل یه لکه سیاه وسط یه حیاط پر از برف سفید بود...
بهش گفتم اسمت چیه؟ تو سر و صدای قطار انگار اشتباه شنیده بود. گفت اینو بابام میخونه. گفتم اسم خودتو میگم... گفت ابوالفضل. کلی با هم حرف زدیم. تو دنیای اعداد خودش فکر میکرد ما هشت - نه سالمونه چون خودش شیش سالش بود ... شخصیتش برام جالب بود. مث یه مرد بزرگ با یه پوزخند گوشه لبش، خیلی ساده از سختی های زندگیش میگفت... خالکوبی های روی بدنشو که نشون داد یه لحظه جفتمون جا خوردیم. یکی دو ثانیه ای گذشت تا خودمون رو جمع کردیم. طرح تار عنکبوت و چند تا چیز دیگه -که من چشام سیاهی رفت و ندیدم- رو سینه و شکم یه بچه شیش ساله ... دوسشون داشت انگار. میگفت درد نداره با سوزن میزنن... پرسیدیم دوس داری چیکاره بشی. گفت دوس ندارم دکتر بشم. دلم میخواد مامور بشم و معتادا رو بگیرم. آدمای خوب رو نمیگیرم فقط معتادا رو میگیرم و با شلاق میزنم. بهش گفتم معتادا رو نباید زد. باید کمکشون کرد تا حالشون خوب بشه ... جوابش انقد عمیق و صریح و قاطع بود که تا ساعت ها صداش تو گوشم می پیچید. گفت اینا کارشون همینه. هرچقد هم که ترک کنن دوباره میرن میکشن...  داداش بزرگترش انگار توی یه دعوا با مامانش کشته شده بود. از چندین بار اشاره به برادرش توی حرفاش راحت میشد فهمید که این اتفاق چقدر اذیتش کرده. اما حتی این اشاره ها رو هم خیلی آروم میگفت...داشت با ذوق بچگونه ش حساب کتاب میکرد که کی باید به دنیا می اومد که سنش از ما بیشتر باشه، من بهش گفتم ابوالفضل ما باید پیاده شیم. گفت منم میام. از قطار پیاده شد و چند قدمی اومد و حرفاشو ادامه داد. بعد یهو گفت ساعت چنده. گفتم چهار و نیم ... گفت یعنی شب شده؟ گفتم نه یه ساعت مونده .... خیلی سریع برگشت و من فقط شنیدم که گفت: پس من باید بمونم ...

.

 

 

من اگه همه حقایق دنیا رو بپذیرم این موضوع که توی یک حجم 1m*1m*1m هزااااار کیلو آب جا میشه رو نخواهم پذیرفت :/  یک تن آب توی یک متر مکعب؟!


این که توی همین حجم یک کیلو هوا جا میشه که دیگه وحشتناکه :-(


* آیا میدانستید اونایی که میرن اورست رو فتح میکنن وارد فضایی با دمای حدود منفی پنجاه درجه سلسیوس میشن؟! 


همین!

امام خمینی (ره) در تشریح سلام نماز می گوید: "بدان که عبد سالک چون از مقام سجود که سر فنا است، به خود آمد و حالت سهو و هوشیاری برای او دست داد و از حال غیبت از خلق به حال حضور رجوع کرد، سلام دهد به موجودات- سلام کسی که از سفر و غیبت مراجعت نموده. پس در اول رجوع از سفر، سلام به نبی اکرم دهد ... و پس از آن، به اعیان دیگر موجودات به طریق تفصیل و جمع توجه کند".*


* امام خمینی، آداب نماز، ص 366، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1370 ش




+ گاهی آدم سکوت کنه بهتره! الهی اعوذ بک من صلاتی ....!!!

++ یه بنده خدایی می گفت نماز ما با این اوصاف و احوال، نعوذ بالله جز بی ادبی به ساحت مقدس ربوبیت نیست ... بهتره به وسائل دیگه ای برای نجات متوسل بشیم!!!



خیال تو

دور و

گاه گاه

بر جان می تابد

درست مثل خورشید پاییز

وقتی خیال تو نباشد

شب

با لشکر تاریکی اش

 دار و ندار مرا

به تاراج خواهد برد ...


هی فلانی! آن چشم های یاغی ات به من نگفته بودند که این روزهایی هم هست. روزهایی که دورتا دور چشمانت را حصار بکشند و بنویسند شناکردن ممنوع! اصلا من که نمیخواهم شنا کنم. من میخواهم غرق شوم... قرارمان این نبود که من باشم و دنیا، یکه و تنها... تو آنوقت آن دورتر ها ایستاده باشی و هی بگویی لاحول و لا قوه الا بالله.  هی فلانی! دانه های تسبیحم را ببین! روی زمین پخش شده اند. یکی مشرق، درست همانجایی که تو طلوع کردی. یکی شمال، یادت که هست؟ همانجایی که تو ریشه زدی و قد کشیدی. یکی جنوب، همانجا که من به سجده افتادم و یکی مغرب... و ما ادراک ما المغرب... چه جهنمی ست این غروب تو. شراره های آتش را ببین که دور تا دورم زبانه کشیده اند و من بی قرار فریاد میزنم "تو که مهربان ترین من بودی" ... کاش "سلاحه البکا" ئی هم درکار نبود. نمک روی زخم شنیده ای؟ ...



از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است


کسی میدونه داستان این بازدید کننده هایی که مرورگر MagpieRSS دارن چیه؟ ربات های بیان هستن آیا؟! هدفشون چیه؟!

برای تو می نویسم دوست عزیز و مظلومم که در کشوری مسلمان، روزهای سرد و تلخ را می گذرانی و آسمان آبی دنیایت، زیر رگبارهای ظلم و شرارت تیره و تار شده است. دوست من ... فرسنگ ها فاصله میان ما، اندوهی که در چشمانت خانه کرده است را از من پنهان نمی کند. اما در میان این همه رنج، تو لبخند بزن. لبخند بزن به دنیایی که روزی دستان ما خواهند ساخت...

روی خرابه های زندگی، خانه ای بساز که خشت خشت آن از امید و آرامش، سقفش از جنس نور و پنجره هایش رو به سرزمین صلح گشوده شود. سرزمینی که در آن هیچ رویایی کودکانه ای با شلیک موشک ها به خاک و خون کشیده نشود، رونق هیچ خانه ای زیر آوارهای مصیبت، مدفون نشود، هیچ نوازش پدرانه ای با سلاح ظلم و جور به رگبار بسته نشود و هیچ مهر مادرانه ای زیر آتش بی مهری خاموش نشود. خدا را چه دیدی دوست من... شاید من و تو, معماران سرزمین روشنایی باشیم...

 

* به مناسبت روز جهانی کودک برای مسابقه پیش دبستانی امیرعلی اینا!!!!


** چقدر سخته برای بچه های جنگ نوشتن و یا حرف زدن باهاشون ... واقعا چی باید گفت؟ چه دلداری ای ... چه امیدی ...


                                    ***   هدیه حامیان حقوق بشر به کودکان یمنی به مناسبت روز جهانی کودک



**** لعنت به خودشون و نامگذاری هاشون ... لعنت به نفاق و تزویری که این حامیان حقوق بشر رو جلوی این جنایات لال میکنه


 

به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن






 
Mariage D amour
اثر ریچارد کلایدرمن
بازنوازی: Paul de Senneville و Olivier Toussaint
یاد نگرفته ایم خودمان باشیم
با تمام بغض ها و غصه هایمان
یاد گرفته ایم باید همیشه لبخند زد
باید همیشه همه چیز را مخفی کرد
یاد گرفته ایم که خودمان به درک، دیگران چه حسی دارند، دیگران چه فکری می کنند
باید بقیه فکر کنند که ما یک سوپر منیم که هیچ اتفاق دردناکی توی زندگیمان نمی افتد
باید بقیه فکر کنند ما خیلی قوی ایم مثلا
خیلی آسیب ناپذیریم مثلا
باید همیشه مواظب باشیم کسی نرنجد، به فلان وظیفه مان نکند عمل نکنیم،....
مثلا امکان ندارد یک روزی طوری زمین خورده باشیم که هرچقدر دست و پا بزنیم نتوانیم بلند شویم و روی پایمان بایستیم
خب شاید دلمان بخواهد یکی بیاید و بگوید هر اتفاقی افتاده به درک ، خودت چطوری ...
مثلا شاید وقتی برسد که لازم باشد به خودت بگویی فقط برای یک روز به هیچ کس فکر نکن، مادری مهربان باش برای دلت، برای خودت...
 یک روز دست خودت رابگیر و ببر هر چه دلش خواست برایش بخر ... اصلا برای خودت پاستیل و ذرت مکزیکی و "از همون شکلات نازگیلی خوشمزه ها"  بخر، دست خودت را بگیر و توی همان خیابانی که دوستش داری و هنوز خاطرات بودن و نبودن کسی روی "خصوصی" بودنش خط نینداخته راه برو ، برای خودت گل بخر...
باور کن بعضی وقت ها لازم است بگویی "بیخیال دنیا و آدم هایش..." خودت چطوری ...


این‌قدر اگر معطل پرسش نمی شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت


الهی و سیدی و مولای و ربی ...

حمد و ستایش و سپاس توراست که عیب های ما را پوشاندی و پرده ای از نور لطفت را بر روسیاهی ما گستراندی. و چه بسیارند بنده های تو که از خطاهای کم و بسیار یکدیگر نمی گذرند و عجیب آنکه بر عیب های خود چشم پوشیده اند...
خدای من ... چه مهربانانه در تمام عمر دستان ما را در دست گرفته ای و هر بار که زمین می خوریم آرام در گوشمان زمزمه میکنی که بلند شو هنوز فرصتی هست... و چه جوانمردانه بر همه بدی هایمان چشم بستی، با آنکه می دیدی که حتی وقت عذر خواستن، اندیشه های دون و بی ارزش بر تمام روحمان سیطره دارند...
ای آنکه جانم در دست توست... چه کودکانه در وقت شادی و آسایش، غافل از باران بی دریغ نعمت هایت، سرگرم بازی های دنیا شدیم و چه مادرانه در هنگامه زخم خوردن و اندوه به روی ما آغوش گشودی و پناهمان دادی ...
ای آنکه از پنهان و پیدای اندیشه هایمان آگاهی... حمد و ستایش و سپاس توراست که قدرت را در حصار کبریایی خود نگاه داشتی و چیزی عاید بندگانت نکردی مگر عجز... و چه مضحکند آنان که پنداشته اند با عجزشان می توانند بر دیگری تسلط یابند... حال آن که قدرت دست درازی برچیزی را ندارند مگر فانی ترین و پست ترین چیزها...



الهی که همه تون یه روزی، به زودی زود، توی این نقطه، سرگردون و حیرون شید و ندونید کدوم وری برید... دقیقا همون جایی که این علامت قرمزه هست...





#هوای حسین، هوای حرم ...




یه زمانی به شوخی به دوستام میگفتم : بابا ته تهش اینه که با مدرک ارشد میری آبدارچی میشی! امشب یه آگهی استخدام دیدم که برای ابدارچی 5 سال سابقه کار میخواست.  دیگه حتی اون جمله نوید دهنده!!! هم از دست رفت....

ریاست محترم کل دنیا حضرت الله
با سلام و تحیت
احتراما به استحضار می رساند، اینجانب بنت الآدم علیه السلام، به دلیل مواردی که در ذیل آمده است، مراتب شکایت خود را از آدمیان اعلام داشته و از جنابعالی تقاضا دارم در برخورد با خاطیان، اقدامات لازم را مبذول داشته و در صورت امکان، هر چه سریعتر با تقاضای اینجانب برای انتقال از این مکان موافقت فرمایید.
  • با چشم های خودم دیدم که خانواده ای نوپا، با تکیه بر اموال بی شمار خویش، برای مسافرت مجموعا یک هفته ای در سال به قم، خانه ای مبله با همه امکانات - خیلی خیلی بیشتر از آنچه در خانه دائمی ما به چشم می خورد- برای خود مهیا کرده بودند و این تنها یک فقره از میلیاردها تومان اموال عملا بلااستفاده آن هاست و با همان چشم ها دیدم که دوستم تصادف کرده و چند روزی است از گردن درد شدید رنج می برد اما از ترس هزینه درمان، به دکتر مراجعه نمی کند. این که آن ها دارند و این ها ندارند شاید مسئله قابل اعتراضی نباشد اما این که آن ها از کنار این ها بی اعتنا می گذرند، احتمالا باید قابل رسیدگی باشد.
  • دیروز با همین چشم هایم - که فکر میکنم این روزها کور شدنشان بهتر از دیدنشان باشد - دیدم که بچه ای چهار پنج ساله را که برای فال فروختن در مترو اجیر شده بود، کتک می زدند و از مترو بیرون می انداختند. لطفا به این مورد و هم سن و سال هایش با سرعت بیشتر ترتیب اثر داده شود.
  • چندین ماه است با همین چشم هایم، از اخبار چندین بار تکرار صدا و سیما می بینم، که روزی یک عالمه!! بچه، احتمالا در بغل مادرشان، و شاید کمی آن طرف تر، اما نه آن قدر دور که مادرشان تکه تکه شدنشان را نبیند بمباران می شوند. لطفا در این مورد صبوری خویش را به حداقل مقدار ممکن برسانید.
برای پرهیز از طولانی شدن نامه، تنها به ذکر موارد مهم تر بسنده شده است. پیشاپیش از لطف بی دریغی که برای حل این مشکلات مبذول می دارید سپاسگزارم.

 
و من الله التوفیق
آخرین روز از شهریور جهنمی زمین، سنه هزار و سیصد و نود و پنج
بنت الآدم


 

 

 

 

مث آخرین روز شهریوره ... همه ترسم اینه بره بگذره...

 

 

 

دانلود دکلمه با صدای علیرضا آذر

 


این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود ....

کاش برای بعضی ها بیشتر این سرمشق را تکرار می کردند : آدمی را آدمیت لازم است ....



 نمایش اتباع افغان در قفس


اینکه بقیه رو ابله فرض میکنن و به جای عذرخواهی، خبر رو تکذیب میکنن دردش بیشتر از خود اون اتفاقه ...

بسم الله ...

1- اینکه دقیقا از غروب چهارشنبه تا صبح جمعه نود و نه درصد وقتم رو در مساحتی به اندازه 6 متر مربع و اکثرا به صورت افقی بگذرونم و برای اولین بار بعد از 7-8 سال کنترل تلویزیون رو دستم بگیرم و هی کانال عوض کنم و هر چند ساعت یک بار به خودم بگم : "بسه دیگه پاشو!" و چیزی درونم بگه : "تو رو خدا نه... بذار همه چی متوقف باشه"، شاید منطقا حرکت خوبی نبود اما برای آروم کردن ذهنی که مورد حمله هزاران فکر در هم و برهمه به اندازه نفس کشیدن ضروری بود...

و نتایجی هم در بر داشت از جمله اینکه تمام بودجه ای که داره صرف صدا و سیما میشه شبیه اینه که یه نفر از صبح تا شب بالای یه آبشار بلند بایسته و هی توی آبشار تراول بریزه تا آب ببردش!

و اینکه ملاک غنی بودن، داشتن پول نیست ... داشتن آدماییه که حتی اگه کنارت نباشن فکرشون، یادشون و دلگرمیِ وجود داشتنشون، آرامش محضه...

2-  امروز یاد سوال استاد زبانم افتادم، میگفت اگه قرار باشه برای همه عمر برید به یه جزیره متروکه و فقط سه تا انتخاب برای همراهی داشته باشید (شیء یا جاندار)، اون سه تا انتخاب چیاست... این که سه تا انتخاب خیلی کمه به کنار، دارم به این فکر میکنم که، خوش به حال اوناییکه اگه این انتخاب عمومی باشه، واسه انتخاب کردنشون دعوا میشه ... و به این فکر میکنم که اگه واقعا همچین انتخابی وجود داشت خدا باید از یه سری ها چند تا کپی میزد...

اگه دوس داشتین سه تا انتخابتون رو توی کامنتا بگید :)

3- اِنَّ اللّه‏َ عَزَّوَجَلَّ یقى بِالتَّقوى عَنِ العَبدِ ما عَزُبَ عَنهُ عَقلُهُ وَ یجَلّى بِالتَّقوى عَنهُ عَماهُ وَ جَهلَهُ. (25)

خداوند به وسیله تقوا بنده را حفظ می ‏کند از آنچه که عقلش به آن نمى ‏رسد و کور دلى و نادانى او را بر طرف مى ‏سازد.

"امام محمد باقر علیه السلام"

الکافی، ج 8 ، ص 52، ح 16


4- پاییز هیچ حرف تازه‌ای برای گفتن ندارد
با این‌همه
از منبر بلند باد
بالا که می‌رود
درخت‌ها چه زود به گریه می‌افتند !

"حافظ موسوی"

5- به چه روزی افتادیم که وقتی گوجه، مزه گوجه میده تعجب میکنیم و ذوق مرگ میشیم!!!

سن و سالش بیشتر از چیزی به نظر میرسد که شناسنامه اش نشان می دهد. لرزش دست هاش و سفیدی موهاش و چین و چروک صورتش، شهادت می دهند که روزگار به او اسان نگرفته. پسر بزرگش، محمود، 28 سال قبل، وقتی فقط 16 سالش بوده، ضربه مغزی شده و سرش روی پایش بوده که جان داده. بعد از این همه سال اگر یک شب جمعه سر خاکش نرود انگار دنیا به اخر رسیده ... عاشق گل و گیاه است. یک گلدان گل سنگ دارد که بین گل هایش انگار از همه عزیزتر است. می گوید : محمود وقتی دلش میگرفت زیر لب میگفت: "گل سنگم گل سنگم چی بگم از دل تنگم..."  


*می گویند داغ فرزند بدجوری ادم را خون به جگر می کند. مخصوصا اگر آن فرزند را با زهر، خون به جگر کرده باشند... مخصوصا اگر پدر، خودش طعم زهرهای عباسی را چشیده باشد...     

امروز تقریبا به ناچار یه کمدی زرد ایرانی دیدم. سه تا دیالوگ تو فیلمه بود گفتم اینجا بنویسم همه مستفیض شن:)


*بودن با بعضی ادما مث بستن دکمه های لباس می مونه تا به اخرش نرسی نمیفهمی اشتباه کردی


**ما که مثل دسته صندلی های سینما نیستیم که معلوم نیست مال توان یا بغل دستی


***بعضیا مث سوراخ اول کمربندن. همیشه هستن ولی به هیچ دردی نمیخورن!!!







هری پاتر برای هم سن و سال های من یه خاطره بی نظیره. یه شور و شوق اعجاب آور برای تموم کردن کتابای چند صد صفحه ای توی یکی دو روز.  یه انتظار پر از هیجان برای رسیدن نسخه های بعدی ... و حالا بعد از نزدیک به ده سال یه نسخه جدید ... کتابی که بازم میتونه منو تا دیروقت بیدار نگه داره و توی کمتر از 24 ساعت تموم شه. این کتاب در واقع یه نمایشنامه برای اجراست و نه یه کتاب شبیه نسخه های قبلی. و شاید به همین دلیل خیلی جمع و جورتر و خلاصه تر نوشته شده. تمام کتاب حول یه موضوع - سفر در زمان - میچرخه و شاید به قول یکی از دوستان خیلی خیلی بیشتر از این جای کار داشت ولی خب به هرحال به همین سبک منتشر شده. هرچند به نظر من این کتاب به اندازه قبلی ها قوی نیست - هم از نظر داستان هم از نظر شخصیت پردازی- با این وجود بازم میتونه یه جاهایی از استرس و هیجان آدمو مجبور کنه چند ثانیه کتابو ببنده و بذاره کنار...
در کل خوندنش خیلی حس خوبی داشت . دلم برای هیجانات نوجوونی، که این کتاب به حد کمال بیدارشون کرد، تنگ شده بود.
توی این کتاب با آلبوس پاتر و اسکورپیوس مالفوی به عنوان نقشای اصلی داستان آشنا میشین.


*به نظرم بالاخره یه وقتی مجبوری انتخاب کنی که میخوای چطور آدمی باشی. و اینم بهت بگم که اون موقع به یه پدر و مادر یا یه دوست نیاز داری. و اگر یاد گرفته باشی که از پدر و مادرت متنفر باشی و هیچ دوستی هم نداشته باشی... اون وقته که تک و تنها میشی. و تنها بودن خیلی سخته. من هم تنها بودم. و باعث شد که تا مدتها دنیای سیاهی برای خودم داشته باشم. تام ریدل هم یه بچه ی تنها بود. هری، تو ممکنه این وضعیت رو درک نکنی، ولی من درک میکنم


++ نسخه رایگان کتاب رو میتونید از نرم افزار طاقچه دریافت کنید.

+++ پیشنهاد وبلاگی : سری به پست کارمند نمونه 2 وبلاگ "الدین" بزنید پشیمون نمیشید :) به نظرم یه آموزش فوق العاده ضروری برای دفاع شخصی در محیطای کاره!!!



تو تمام عمر آدم شاید فقط چند نفر پیدا بشن که همیشگی ان. که عطرشون توی همه لحظه های زندگی می پیچه. که هر کاری میکنی صداشون تو گوشت زنگ می خوره ... این آدما اونایی ان که یه جمله معروف دارن : " من هویت و اعتقادم رو فدای کسی نمیکنم " . این مدل آدما حتی میتونن بخشی از هویت بقیه رو بسازن. میتونن خیلی آروم و بی حاشیه کنارت راه بیان و یه وقتایی یه چیزایی رو تو گوشت بگن که تا آخر عمر یادت نره ... میتونن کاری کنن که تا آخر عمر، با شنیدن صدای اذان، صداشون بپیچه تو گوشت که : نمازاتو تو مسجد بخون ... میتونن کاری کنن که تا آخر عمر هر شب به خودت بگی: حواست باشه باید زود بخوابی تا بتونی زود بیدار شی!
این آدما حتی اگه کم باشن، همیشگی ان... میشن یه تیکه از وجودت، میشن خود خودت ... میشن یه تیکه از روحت ...


اگه بخشی از هویت کسی بشی، هیچوقت فراموش نمیشی ...



تذکره 1


إِنَّ الَّذِینَ کَفَرُوا بِآیَاتِنَا سَوْفَ نُصْلِیهِمْ نَارًا کُلَّمَا نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْنَاهُمْ جُلُودًا غَیْرَهَا لِیَذُوقُوا الْعَذَابَ
کسانی که به آیات ما کافر شدند، بزودی آنها را در آتشی وارد می‌کنیم که هر گاه پوست‌های تنشان (در آن) بریان گردد (و بسوزد)، پوست‌های دیگری به جای آن قرار می‌دهیم تا کیفر (الهى) را بچشند...

(سوره نساء آیه 56)



أَمْ حَسِبَ الَّذِینَ یَعْمَلُونَ السَّیِّئاتِ أَنْ یَسْبِقُونا ساءَ ما یَحْکُمُونَ

آیا آنان که مرتکب زشتی ها می شوند، پنداشته اند که می توانند بر ما پیشی گیرند [تا از مجازات و عذاب زشت کاری هایشان بگریزند؟!] چه بد داوری می کنند.

(سوره عنکبوت آیه 4)



وَلِلَّهِ جُنُودُ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضِ وَکَانَ اللَّهُ عَلِیمًا حَکِیمًا

و سپاهیان آسمانها و زمین از آن خداست و خدا همواره داناى سنجیده‏ کار است

(سوره فتح آیه 4)



یه سوال ساده ... چرا عموما نمی ترسیم ... ؟! چرا اگه در مقابل یه قدرت زمینی قرار بگیریم مطیع تریم نسبت به وقتی که در مقابل قدرت مطلق زمین و آسمونیم ...؟؟؟



اگه یه آدم صاحب منصب و گردن کلفت تهدیدمون کنه که اگه فلان کار و انجام ندی میگم پوستتو بکنن چیکار میکنیم؟

یا اون کار رو انجام میدیم یا نمیدیم 

اگه انجام بدیم که هیچی 

اگه انجام ندیم یا باید قبول کنیم که پوستمون کنده بشه (که در این حالت دلیل انجام ندادن اون کار باید به کنده شدن پوستمون بیارزه!) ، یا اینکه فرار کنیم از دست اون آدم 

اگه اون آدم نیروهاشو بریزه اطراف خونه مون که هیچ راه فراری نداشته باشیم چی؟و  یا اینکه این آدم همه جای دنیا نفوذی داشته باشه و قدرت دستش باشه؟!



ادامه دارد...


سال ها پیش
ساقه طلایی دوست نداشتم
و به انجام دادن کارایی که به نظرم خوب بود افتخار میکردم
امروز
روی میزم دو تا ساقه طلایی هست
و ساعت ها به این فکر میکنم
انجام دادن کارای خوب ، چقدر خلاف قاعده بازی آدماست


دنیا عوض میشه ... درست به اندازه ذائقه من ...


دنیا مسخره ست


درست به اندازه مسخره بودن جمله " تو داری قاعده بازی رو به هم می ریزی "

 
دنیا ترسناکه

 درست به اندازه ترسناکی جمله " اگه خلاف قاعده بازی کنی حذف میشی"



تا کی؟ دقیقا تا کی باید با این قاعده بازی کرد؟ با قاعده کثیف آدما ...


خدایا ... پس کِی میاد اونی که قاعده بازی رو عوض میکنه .... کِی میاد اونی که نمیتونن حذفش کنن ...


+ دانلود "در این دنیا" با صدای مهدی سلطانی




درد 

آن جا 

که 

عمیق 

است 

به

حاشا 

برسد 




یا ایهاالعزیز... مسنا و اهلنا الضر... و جئنا ببضاعه مزجاه...

توی راه آهن تابلویی زده بودن برای نصب دلنوشته ها با امام رضا... خوندنشون خیلی واسم جالب بود. انگار داشتم میشنیدم اونایی که توی حرم رو به ضریح وایسادن و با امام یواشکی درددل میکنن چی ازشون میخوان. ان شاء الله که خدا مصلحت و تقدیر همه رو توی برآورده شدن حاجتاشون قرار بده ...
(برای دیدن سایز واقعی عکسا روی عکس کلیک کنید)



انی وقفت علی باب من ابواب بیوت نبیک ...




سلام حضرتِ سلطان ، سلام حضرتِ نور



پیشنهاد اینستاگرامی : گروه مشکات


آقاجان ... لطفا فعلا نیا . خوراک متن های ادبی وبلاگهایمان جور است الحمدلله. برای فراق تو پست میگذاریم و بعد هی چک می کنیم ببینیم چند تا لایک و کامنت نصیبمان شده. اقا جان نیا ... عکس های پروفایلمان را خراب نکن لطفا. من سختی های بودنت را طاقت نمی اورم . راه درست رفتن سخت است به خدا اقاجان. الان که این همه برایت شعر می گویند و عکس طراحی می کنند و همایش و ... اجر این ها هم کمتر از مبارزه برای عدل الهی نیست... اقاجان به جمعه که نزدیک میشویم توی دلمان میگوییم وای اقا این جمعه را هم صبر کن ما هنوز اماده نیستیم... وای اقاجان....


پی نوشت : لطفا به خودتان نگیرید.  متن با انگیزه کاملا شخصی نوشته شده

پی نوشت تر : التماس دعای فرج

خطرناک ترین آدم های دنیا، آن هایی هستند که چمدان به دست پشت در خانه ات می آیند، صبح علی الطلوع آنقدر زنگ در را فشار می دهند تا تو که هیچوقت رنگ صبح را ندیده ای بیدار شوی و در را برایشان باز کنی. بعد می آیند و توی همه اتاق های زندگی ات سرک می کشند. اتاقی که "ویو" اش از همه بهتر است را انتخاب می کنند، پنجره اش را باز می کنند و برای اولین بار نسیم صبح را می کشانند توی فضای خانه. آرام چمدانشان را باز می کنند و وسیله ها را با سلیقه و حوصله در اتاق می چینند. آن قدر آنجا می مانند تا آن اتاق را به نامشان سند بزنی...حتی اگر لازم باشد سال ها صبر می کنند. شاید بپرسید در ازای چه چیزی... نمیدانم، شاید در ازای چشاندن مزه صبح! بعد که خیالشان از تملک اتاق و دست نخوردن وسایلشان راحت شد، می روند. برای همیشه...نمیدانم کجا . شاید سراغ خانه بی صبح دیگری! بعد تو می مانی و پنجره ای باز که تا اخرین لحظه زنده بودنت نسیم صبح را مثل شلاق بر بدن دیوارهای اتاق می کوبد...و تو ناچاری فقط تماشا کنی، فکرش را بکن که حق رفتن توی آن اتاق و بستن پنجره و بیرون ریختن وسایل را نداشته باشی! فکرش را بکن... اتاقی توی خانه تو که دیگر مال تو نیست... فکرش را بکن که حتی نمی توانی خانه ات را بفروشی یا عوض کنی ... من فکرش را کرده ام ... به گمانم بهتر باشد از یک عمر بی صبح زندگی کردن...  

از آنچه در این سال های زندگی بر خاطر مبارک ما گذشته است به راحتی و با استفاده از انواع تحلیل ها و مدل سازی های فیثاغورثی و انیشتینی و خوارزمیایی میتوان ثابت کرد که خداوند اعلی دسته ای ملائکه دارد به نام پس گردنی زنندگان! که هر آینه حس کنند باد در کله کسی افتاده و بر خویش مباهات نموده و خود را انسان کار درست و دم گرمی!!! میداند، یک پس گردنی مشتی نثارش میکنند تا باد کله اش خالی شده و پنچر شود! فاعتبروا یا اولی الابصار!!!

چقدر این روزها را دوست دارم

چقدر ور رفتن با این پیچ و مهره ها و پمپ و هیتر و خوراک و محصول و کنارش صدای "دنگ شو" و انتظار رسیدن جمعه و مسافر مشهد شدن ها آرامم میکند ... انگار صبح که می شود غصه ها و نگرانی ها را با آچار توی پیچ های سیستم می بندم و عصر، سیستم را که خاموش میکنم دوباره پسشان می گیرم ... توی کوله ام میریزمشان و با هم می رویم ...


+ بچه که بودم برای انجام کاری باید هر روز مسیری را با یک اتوبوس خاص میرفتیم . خیلی خوب آویز جلوی اتوبوس را یادم هست که رویش نوشته بودند : رسم وفا ای بی وفا از غم نیاموزی چرا

غم با همه بیگانگی هرشب به ما سر میزند ...


++با احترام به شاعر ، غم بیگانه است آیا؟!

"به هنگام تولد واقعی، در عرض چند ساعت نوزاد در حالتی که در تضادی فجیع با محیط قبلی است، به جلو رانده می شود. در محیطی که اکنون آمده، در معرض عوامل بیگانه و مشکوک و هولناکی از قبیل سرما، ناهمواری، دست های خشن، زور، فشار، سر و صدا، عدم حمایت، نور زیاد، جدایی و تنهایی قرار می گیرد" **

**پاراگرافی از کتاب وضعیت آخر برای اثبات بیگانه نبودن غم حتی در اولین لحظات زندگی!


++ به اشتیاق تو جمعیتی است در دل من

بگیر تنگ در آغوش و قتل عامم کن

شهید نیستم اما تو کوچه ی خود را

به پاس این همه سرگشتگی به نامم کن

شراب کهنه چرا؟ خون تازه آوردم...

اگر که باب دلت نیستم حرامم کن

#علیرضا بدیع


                           تو راست میگفتی

                            روضه شنیدن مخصوص "به ته دنیا رسیده" هاست

                                      وقتی از همه جا ناامید می شوی

                                                  خدا را به "زهرا"یش قسم می دهی

                                                             انگار بانو توی گوشت زمزمه می کند

                                                 مگر روضه حسینم را از تو گرفته اند که درهای عالم را بسته می بینی

 

 

 

* تنها تو بودی که خوب فهمیدی

                استخوانی که در گلوی علی بود سه شعبه داشت...

+ دانلود

لینک شعر در "پرسه در خیال"

#برقعی

 

 

 

دوس داشتم که برای روز دختر چند خطی بنویسم ، منتها بعد از خوندن یه مطلبی، حس کردم که نمیشه بهتر از این امروز رو تبریک گفت، شما رو هم مهمون میکنم به حس خوب این پست :      

                                                            برای دختر ها و دور و بری هایشان

دوسال قبل که قصد ورود به مقطع ارشد رو داشتم چه فکر و خیالاتی توی سرم می چرخید، چه رویاهای بزرگی... چه سخت می گذشت روزای انتخاب گرایش و دانشگاه... کجا برم که بتونم بیشتر خدمت کنم؟ کجا برم که باری از رو دوش مردم بردارم ... پز دانشگاه رو دادن مهم تره یا قاطی آدمای اثرگذار شدن... بعدش تلاش و وسواس برای انتخاب موضوع پایان نامه و استاد ...اما حالا بعد از دوسال، جایی وایسادم که با خودم فکر میکنم کجای این سیستم مریضه که نتیجه دو سال عمر دانشجو، باید توی کمد استاد خاک بخوره... کجای این سیستم مشکل داره که من با اون همه رویا، امروز باید فکر کنم عدد سازی توی پایان نامه کار زشت تریه یا توی مقاله، باید فکر کنم با این دستگاهای درب و داغون، با این همه خطا ... با چه رویی میشه نتیجه گزارش کرد...
باید فکر کنم که چند درصد مقاله هایی که رشد علمی ایرانو میسازن، با عددسازی و چشم پوشی از خطاها و "ولش کن بابا"ها منتشر میشن... باید فکر کنم میلیون میلیون بودجه هایی که برای پروژه ها مصوب میشه کجا خرج میشه که نتیجه ش میشه عجز از خرید امکانات حداقلی!
دوست عزیز! شمایی که داری تو کارت از سیستم "ولش کن بابا" استفاده میکنی... کمی وجدان داشته باش! فقط کمی!


پی نوشت :
 از رستم پیروز همین بس که بپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی ...

#فاضل نظری

 مثل همیشه غرق عوالم خودم، چشم باز می کنم و می بینم که رسیده ام توی واگن. هیچ وقت مترو را دوست نداشته ام. همیشه شلوغی بیش از حدش، سوژه های غصه خوردن روح کمال گرایم را جور می کند. اما این بار خدا رو شکر خلوت است. دخترکی روی لبه صندلی های خالی رفته و از میله سقف آویزان شده. فکر می کنم که باید دختر یکی از خانم های توی واگن باشد و چشم هایم را می بندم و در افکارم شیرجه میزنم. اما سر و صدای دخترک و غر زدن های مدام خانم ها که اصرار دارند دخترک را پایین بیاورند، رشته افکارم را پاره می کند. چشم هایم را باز می کنم و این بار با دقت دخترک را ورانداز می کنم. کفش هایش که کف قطار جا مانده پلاستیکی ست. پاهایش به شدت سیاه و کثیف شده و موهای ژولیده اش روی شانه هایش ریخته و لباس هایش نامرتب و مندرس است. در مقابل همه حرف ها و اصرارهای بقیه فقط میخندد و به بازی اش ادامه می دهد. به نظر می رسد باید از بچه های کار باشد اما ظاهرا میلی به کار کردن ندارد. 

یکی از فروشنده های مترو سمت ما می آید و شروع می کند به دخترک بد و بیراه گفتن. اما او باز هم می خندد و یک "خودتی" نثارش می کند. در چشم هایش نه شیطنتی می بینم نه گستاخی ای و نه ... بی تفاوتی عمیق توی چشم هایش مثل خنجری در قلبم فرو می رود. مگر می شود همه دنیا در چشم های یک دختر 7 ساله یخ زده باشد؟ باز هم همان تحلیل های مسخره توی ذهنم شروع به چرخیدن می کند. چرا باید بچه های کار وجود داشته باشند، چرا هیچ کس کاری نمی کند، چرا گرانی هست، چرا فقر هست، ... صدای سیلی زن توی صورت دخترک، روی مغزم خط می اندازد... افسوس که همیشه، وقتی سایه خشونت و آسیب، لحظه به لحظه به این بچه ها نزدیک می شود من و امثال من، مشغول تحلیل های مسخره و ژست های روشنفکری خودمان، دست روی دست گذاشته ایم و این که بعد از سیلی خوردنشان بلند شویم و دست نوازش و ترحم روی سر دخترک بکشیم پشیزی نمی ارزد... او حتی انقدر آدم حسابمان نمی کند که شکلات گران قیمتی که برای آرام کردنش تعارف می زنیم را قبول کند! وای ... جای سیلی اش هنوز روی صورتم می سوزد...


 

هر جا چراغی روشنه

از ترس تنها بودنه 

ای ترس تنهایی من 

"اینجا" 

"چراغ"ی روشنه


بعد از نماز فکرهای مختلف در ذهنم رژه می روند... خواب به چشمم نمی آید. خودم را خوب می شناسم. بنا کنم به فکر کردن و نخوابیدن این پلک روی هم فشار دادن ها دردی را دوا نمی کند. تصمیم می گیرم زودتر از برنامه راه بیفتم. نمیدانم چرا می روم ... نمیدانم چرا عجله دارم . اصرار می کنند که بمانم اما انگار چیزی در "ماندن" هست که آزارم می دهد. هر چه اصرار میکنم "او" بخوابد قبول نمی کند. شروع می کند به چای دم کردن و نیمرو درست کردن که مبادا در راه گرسنه شوم... با خودم کلنجار می روم و قیافه نیمرو را در ذهنم تصور میکنم و سعی میکنم مجذوبش شوم تا نیمرو نخورده راه نیفتم و ناراحتش نکنم... زردی و سفیدی تخم مرغ با کلنجارهایم دلپذیر می شود انگار... اما قبل از ریختن تخم مرغ در ماهیتابه شروع می کند به هم زدن... یادم می افتد قبلا گفته بودم که نیمرو را این شکلی همزده دوست دارم... این مدتی که نبوده ام بی خبر است از عوض شدن ذائقه ام... روبرویم می نشیند تا خیالش جمع شود از سیر شدنم... بعد از چند دقیقه اجازه می دهد که از پای سفره بلند شوم. کوله ام را دم در میگذارم... دوباره سفر. دوباره جدا شدن از او ... دوباره دل به جاده زدن به امید چیزی که نمیدانم چیست...  این بغض فروخورده هم مرد نگه داشتن سرش نمی شود انگار... توی اتوبوس به این فکر میکنم که شاگرد راننده بودن هم شغل خوبی ست. در حین کرایه جمع کردن و جار زدن برای مسافر و عوض کردن کیسه های زباله می شود هزاران هزار سطر نوشت و پاک کرد... ما به اصطلاح مهندس ها باید سر کار حواسمان را لااقل آنقدری جمع کنیم که دیگر نمیشود هی توی دفتر یادداشت ذهن نوشت و پاک کرد... راننده که دنده عقب می رود تا از سکو بیرون بیاید چشم هایم را می بندم و صدای آهنگ را زیاد می کنم ... " تو بری تلخ میشه آخر غصه..."

حالا یک شبانه روز است که رسیده ام. اینجا ... اما باز هم "ماندن" آزارم می دهد ... دلم میخواهد بروم... بعید نیست که فردا دوباره کوله ام را دم در بگذارم ....


در تمام طول نماز عید اثری از درخواست مستقیم آمرزش و استغفار کردن ندیدم... به گمانم همه را ....



*امام جماعت یه مسجدی یه حدیثی نقل کردن راجع به ملاک قبولی اعمال رمضان. طبق اون حدیث میگفتن که نشانه قبولی اعمال اینه که بعد رمضان با قبلش فرق کرده باشیم... اعمال همه قبول و عید مبارک 


به گمونم فرآیند باز کردن صفحه ارسال مطلب جدید، تایپ چند خط و بعد نگه داشتن دکمه بک اسپیس بیشترین فراوانی رو بین عملیات های انجام شده توی این وبلاگ داره، شاید کم کم دارم متوجه میشم چه نیرویی امثال چیستا یثربی، هوشنگ مرادی کرمانی و جلال رو به نوشتن بی پرده چیزی که در ذهنشون میگذشته وادار کرده ... به قول یه بنده خدایی!! بدبختی هرکسی از یه جایی میزنه بیرون میزنه. ( امیدوارم در نقل حدیث اشتباهی رخ نداده باشه، اگه اشتباهه در کامنت اصلاحیه بزن بنده خدا! ) هرکسی یه جوری خودشو خالی میکنه. یکی با گریه کردن، یکی با ساعت ها درددل کردن با بقیه... اما کسی که عادت به نوشتن داشته باشه، بالاخره یه روزی مجبور میشه یه سری ترس ها رو کنار بذاره... ترس از اینکه نکنه فلانی بره دفتر خاطراتمو برداره و بخونه، نکنه فلانی بفهمه من واقعا نظرم در مورد اون قضیه چی بود، نکنه فلانی منظور نوشته هامو درست متوجه نشه و بد برداشت کنه ... و اگه این ترس رو کنار نذاره و تمام جملاتی که توی ذهنش میچرخن رو همونجا نگه داره میشه مثل الانِ من! یه حسی شبیه انجماد توی مغز! یه حسی شبیه مرگ تدریجی احساس... یه حسی شبیه مترسک بودن ... یه حسی که دیگه نمیذاره زندگیتو درست مدیریت کنی. شاید بعضیا توی یه وبلاگایی بچرخن و بگن چقد طرف بیکاره که هر اتفاقی براش میفته رو اینجا می نویسه! اینجور آدما خیلیاشون نمی نویسن که کسی اونا رو بخونه ... مینویسن که روند زندگی توی مغزشون لخته نشه! می نویسن تا زنده بمونن!

 

پی نوشت یک: برداشتن بی اجازه نوشته های بقیه و خوندنشون خیلی خیلی کار زشتیه! حتی اگه به بهونه سر در آوردن از کار بچه کم سن و سالتون یا هر دلیل احمقانه دیگه ای باشه! این میتونه یک عمر فوبیای مورد سرک کشی واقع شدن !!! رو توی شخص بوجود بیاره و آزارش بده

 

پی نوشت دو: یکی از بخش های آزار دهنده توی بلاگ برای من بخش "فهرست دنبال کنندگان"ه. دنبال کننده هایی که حتی نوشتن حرف دل رو به یه تجارت مسخره تبدیل میکنن. دنبالت میکنن که بری دنبالشون کنی و آمارشون رو بالا ببری! و بعد یه مدت که از " بَک دنبالت!!! " نا امید شدن " آن دنبال"ت میکنن!!! لطفا این کارو نکنید برای هیچکس... کار قشنگی نیست!

 

پی نوشت سه:

عنوان برگرفته از شعر سعدی علیه الرحمه:

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی   عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم!   باید اول به تو گفتن که: چنین خوب چرایی ؟
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه   ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی !؟
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان   که دل اهل نظر برد، که سرّیست خدایی
پرده بردار، که بیگانه خود این روی نبیند   تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان   این توانم که بیایم سر کویت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت   همه سهلست، تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا   در همه شهر دلی هست که دیگر بربایی !؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم   چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن   تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
(در بعضی نسخ آمده است: کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان؟   پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی)
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد   که بدانست که دربند تو خوشتر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده   نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

 

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

 

#مولانا

 

 

 

 

اصولا کتاب هایی که تمرین های عملی داشته باشن، مدت زمان زیادی منو درگیر میکنن. حادترین حالتشون یه کتاب تقویت حافظه ست که فکر میکنم سه ساله دارم تلاش میکنم تمومش کنم... اما این کتاب چون امانت بود و باید توی مدت مشخصی خونده میشد، منو دچار یه درگیری شدید با خودم کرد. نتیجه این درگیری تموم کردن سرسری کتاب، انجام ندادن تمرین هاش و پرش از یه بخش هاییش بود...

موضوع کتاب برام خیلی خیلی غیر قابل درک بود:

 

همه ما در درونمان کودکی داریم، که بخش احساسی و عاطفی وجود ماست . این کودک ، بازیگوش و شهودی و خلاق و خود انگیخته است.

اگر چه اغلب اوقات زیر نقاب بالغانه یی که به چهره می زنیم پنهان می ماند. کلید انس و الفت در روابط، شادابی و طراوت و تندرستی ، کشف گنجینه های درون و آگاهی از ضمیر نورانی خویشتن، جملگی در دستهای اوست.

 

نویسنده در ابتدای کتاب توضیح میده که با کمک یه درمانگر متوجه شده که بیماری های جسمی و روحی ای که بهشون مبتلا شده، از بی توجهی به کودک درون نشأت گرفتن و از طریق "شفای کودک درون" تونسته به اونا غلبه کنه.

هنوز این موضوع در حدی برام جا نیفتاده که بتونم راجع بهش چیزی بنویسم. اینکه بتونم وجود خودمو به چند بخش (کودک درون، والد مهرآمیز، والد حمایت گر، والد نکوهشگر و ...) تفکیک کنم و بفهمم که چه تعادلی باید بینشون برقرار بشه خیلی برام سخته. اما در طی خوندن این کتاب به چند تا نکته پی بردم... اینکه سطلنت دنیای درون من با والد نکوهشگره. یه صدایی که مدام مشغول انتقاد و سرکوب و ایراد گرفتنه. یه بخشی که اجازه راضی بودن از هیچ کاری رو به من نمیده. و اینکه تا حالا وجود بخشی به اسم والد حمایتگر و مهر آمیز رو حس نکردم. بخشی که خودم رو دوست داشته باشه و توی کشمکش هایی که توی زندگیم اتفاق میفته از خودم حمایت کنه و دلش برای خودم بسوزه....

به نظرم موضوع خیلی جذابیه ... خیلی دوس دارم بیشتر بدونم....

چیزی که توی تمرین های کتاب به کرات دیده میشه اینه که از دستی که بهش مسلط نیستیم به عنوان نماینده کودک درون استفاده شده. یه سایتی رو پیدا کردم که تمرینات کتاب رو کامل لیست کرده اگه براتون جالبه میتونید ببینید : تمرین های کتاب شفای کودک درون

 

به نظرم تجربه کردن دیالوگی که بین شخص و کودک درونش اتفاق میفته خیلی باید هیجان انگیز باشه...

 

یه موضوع دیگه ای که خیلی ذهنمو درگیر کرده، ربط مبحث کودک درون به خودشناسی دینیه. نویسنده یه قسمتی از کتاب به موضوع ادیان اشاره کرده و نوشته:

موضوع حمایت را می توان در همه ادیان و سنن معنوی مشاهده کرد. بارزترین نمونه اش این آیه کتاب مقدس است که :"ما را از پلیدی مصون بدار". معمولا انسان به هنگام دعا در برابر مخاطرات دنیا، حمایت الهی می طلبد. اگرچه می تواند این دعا را نیز بیفزاید که: " این گرایش براو غالب نشود که از مسئولیت شخصی خود بپرهیزد". یکی از بهترین راه های تماس و اتصال با اقتدار برتر خویش، مراقبه و دعا است. آن چه اهمیت دارد تجربه اقتدار برتر، در درون خویشتن است. از طریق این تجربه می توان به احساس وصل رسید: یگانگی با همه موجودات، و آگاهی وحدت. در این حالت، گویی بخش گمشده وجودتان را یافته اید: قدرتی که هرگاه به آن نیاز داشته باشید در دسترس است. کافی است این اقتدار درونی را فرا خوانید و مطمئن باشید که درون خودتان است و پاسخ خواهد داد. بعضی به این قدرت "ضمیر برتر" می گویند. خودم به عنوان "ضمیر درون" یا "خویشتن خویش" از آن یاد می کنم. به هرحال نقش این اقتدار، شفای کودک درون است!

لطفا اگر کسی منبعی برای فهمیدن ربط این مباحث به هم داره معرفی کنه!

بعضی روزا انقدر سنگینه که یکی دو ساعت از روز میگذره دلت میخواد بگی خدایا بسه ... خورشیدتو بفرست پشت کوها....

خدا بعضی روزا رو تو زندگی آدم قرار میده تا دیگه از تکراری بودن زندگی گلایه نکنی. تا بفهمی که این زندگی تکراری یعنی آرامش! یعنی خوشبختی! ...

 

خدایا به حق دلای شکسته زندگی هیچکس رو با غم و تشویش از تکراری بودن خارج نکن ...

 

 

پی نوشت :

1. در حدیث قدسی آمده است که چون موسی (علیه السلام) از خدا پرسید در کجا بیشتر می‌توان یافت؟ در جواب آمد : «انی عند القلوب المنکسره و القبور المندرسه؛ من در دل‌های شکسته و نزد قبرهای کهنه‌ام.»

 

2. ممنون از محسن چاوشی که میشه با اهنگاش آروم شد ... ( یادمون نره دانلود غیرمجاز آهنگ حق الناسه )

                            پی نوشت : هرچند برام خیلی مسخره ست که توی این پست پیام اخلاقی بدم ولی چاره ای نیست

 

3. هروقت که خیلی احساس بدبختی کردین به این فکر کنین که به اندازه ی داشتن عزیزترین های زندگیتون خوشبختین ...

 

 

 

#پست_موقت

 

 

امروز یه سری به سایت بانک تجارت زدم، یه قسمتی رو توی سایت دیدم واقعا بهشون افتخار کردم. چقدر طراح سایت و مسئولینش آدمای شریف و بفکری هستند، میگین نه؟ خودتون ببینید: صفحه مخصوص نابینایان و کم بینایان

 

حالا اینکه ذهن من درگیر این شده که نابیناها چطور باید اینا رو ببینن پیشکش... دغدغه من اینه که الان کم بیناها وقتی روی این بخشا کلیک کنن شفا پیدا میکنن که صفحات بعد معمولیه؟

مدت ها روی تخت، کنار بالشم مانده بود و منتظر بودم که از سنگینی خواندن "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" خلاص شوم تا بتوانم کتاب دیگری از مستور را شروع کنم. به گمانم هرکس که مستور را بشناسد، موافق این رویه باشد که باید بین خواندن کتاب هایش فاصله ای معقول در نظر گرفت. بالاخره تصمیم میگیرم امشب این بار سنگین را از روی دوشم بردارم و حقا زیباترین توصیف برای حس و حال بعد از خواندن کتاب همانی ست که مستور می گوید : "احساس کسی را دارم که بار سنگینی را مسافتی طولانی به دوش کشیده و حالا آن را زمین گذاشته است؛ سبکبار اما با شانه هایی زخمی".

 

 

اولین بار که اسم کانال کمیل را شنیدم سال 88 بود که با کاروان راهیان نور به مناطق عملیاتی جنوب رفته بودم. یادم هست که اتوبوس از کنار منطقه ای گذشت و راوی کاروان، کانالی را نشان داد و گفت که اسمش کانال کمیل است. از آن وقت با وجود اینکه کتاب های زیادی با موضوع دفاع مقدس خوانده بودم، دیگر اسمی از این کانال به گوشم نخورد تا اینکه چند ماه قبل بازیگر نقش اول کانال کمیل را شناختم.... "ابراهیم هادی"... کتاب "سلام بر ابراهیم" را سال قبل هدیه گرفته بودم. از آنجایی که تکراری بودن بعضی کتاب های دفاع مقدسی سرخورده ام کرده بود سراغش نرفته بودم. اما اتفاقاتی افتاد که حس کردم این کتاب باید خوانده شود! بعد از خواندن "سلام بر ابراهیم" فهمیدم که چرا خیلی ها مرید ابراهیم شده اند، انگار با همه شهدایی که تا به حال شناخته ام فرق دارد... دوست داشتم راجع به عملیاتی که خط پایان دنیا برای "ابراهیم" قدرتمندو شکست ناپذیر بود بیشتر بدانم. سراغ "راز کانال کمیل" رفتم. نمیتوانم بگویم بین "حکایت زمستان" و "نامیرا" و این کتاب، از خواندن کدام یک رنج بیشتری کشیدم. هر خط از کتاب مثل تیری توی قلبم فرو میرفت... از خواندن این کتاب، بیشتر از اینکه چیزی دستگیرم شود، هزاران علامت سوال جدید توی ذهنم ایجاد شد. کاش میدانستم چه کسی مسئول ریخته شدن خون رزمنده های این عملیات است که همگی از بین افراد 17 تا 25 ساله انتخاب شده اندو حالا علی اکبرهای خمینی لقب  گرفته اند...

به نظر من موثرترین و کاری ترین وسیله برای خشکاندن ریشه احساس یک دختر، یا نه بهتر است بگویم برای خشکاندن ریشه لذت بردن از احساسش، (زیرا که دوست داشتن را نمی‌شود خشکاند) آشنا کردنش با لحظه‌های "نبودن" است. دخترها وقتی دل می‌بندند، دلشان می‌خواهد که تکیه کنند، تکیه کنند به کسی که دوستش دارند و در سایه بودنش آرام باشند و از همه غصه‌های دنیا رد شوند. و مهلک‌ترین ضربه به آرامششان این است که به آن‌ها بفهمانی که "من همیشگی نیستم". شاید به همین دلیل است که می‌گویند دخترها در همان اوایل آشنایی برای خودشان قصر رویا می‌سازند و نوه و نتیجه‌هایشان را توی آن تصور می‌کنند که از سر و کول خودشان و عشقشان (که حالا حتما پدربزرگ نوه‌هایشان است) بالا می روند. وقتی به او بفهمانی که همیشگی نیستی، یعنی باید روی پای خودش بایستد. این روی پای خود ایستادن توی دنیای عاشقی، با روی پای خود ایستادن‌های معمولی فرق دارد. وقتی به یک دختر یاد می‌دهی که توی دنیای عاشقی روی پای خودش بایستد، یعنی نباید تکیه کند به کسی که تکیه‌گاه خودش می‌پنداشت، یعنی لذت احساسش را از او گرفته‌ای... آرامشش را از او گرفته‌ای. برایش رهگذری می‌شوی که گهگاهی از خیابان دلش رد می‌شوی و احتمالا زباله‌ای هم از شیشه ماشینش به بیرون پرت می‌کنی!!! و رد می‌شوی... با وجود تمام خوبی‌هایت، با وجود تمام دوست داشتن‌هایش، دیگر نمی‌تواند باورت کند... به نظر من "دوست نداشتن" بهتر از "گاهی دوست داشتن" است.

 

به قول نویسنده محبوبم:

 

 اگر به هر دلیلی می خواستی له شدن روح کسی را ببینی،

آنجا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست،

جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن،

جایی است با نور کم.

 

 

 

وقتی گزینه "بهشت" روی میز نیست، خوشا جهنمی که مرا از هراس برزخ رها می کند...

 

 

 

خانه‌ام را خراب می‌خواهی؟...دست در دستِ دیگری برگرد
دست در دستِ دیگری برگرد...خانه‌ام را خراب خواهی کرد

#علیرضا آذر

طوری قدم برمی داشت انگار که کوهی روی دوشش سنگینی می کرد

نزدیک تر که می شد، خستگی ای که انگار روی شادابیِ نوجوانی اش خط انداخته بود، بیشتر به چشم می آمد

به صندلی کناری ام که رسید کیسه بزرگی را روی زمین پرت کرد و خودش را روی صندلی انداخت... با اوضاع و احوالی که داشت انتظار داشتم مثلا سرش را به دیوار تکیه بدهد، چشم هایش را ببندد تا شاید کمی آرام شود... اما برخلاف تصورم از توی کیفش برس مویی برداشت و آبشار موهایش را از زیر روسری بیرون کشید و با بی حوصلگی شروع کرد به شانه زدن موهایش...

 

 

 

 

 
 
 
 
لیلی بنشین خاطره ها را رو کن

لب وا کن و با واژه بزن جادو کن

لیلی تو بگو،حرف بزن،نوبت توست

بعد از من و جان کندن من نوبت توست

لیلی مگذار از دَم ِ خود دود شوم

لیلی مپسند این همه نابود شوم

لیلی بنشین، سینه و سر آوردم

مجنونم و خونابِ جگر آوردم

مجنونم و خون در دهنم می رقصد

دستان جنون در دهنم می رقصد

مجنون تو هستم که فقط گوش کنی

بگذاری ام و باز فراموش کنی

دیوانه تر از من چه کسی هست،کجاست

یک عاشق ِ این گونه از این دست کجاست

تا اخم کنی دست به خنجر بزند

پلکی بزنی به سیم آخر یزند

تا بغض کنی،درهم و بیچاره شود

تا آه کِشی،بندِ دلش پاره شود

ای شعله به تن،خواهرِ نمرود بگو

دیوانه تر از من چه کسی بود،بگو

آتش بزن این قافیه ها سوختنی ست

این شعر ِ پُر از داغ ِ تو آتش زدنی ست

ابیاتِ روانی شده را دور بریز

این دردِ جهانی شده را دور بریز

من را بگذار عشق زمین گیر کند

این زخم  سراسیمه مرا پیر کند

این پِچ پِچ ِ ها چیست،رهایم بکنید

مردم خبری نیست،رهایم بکنید

من را بگذارید که پامال شود

بازیچه ی اطفالِ کهنسال شود

من را بگذارید به پایان برسد

شاید لَت و پارَم به خیابان برسد

من را بگذارید بمیرد،به درَک

اصلا برود ایدز بگیرد،به درَک

من شاهدِ نابودی دنیای منم

باید بروم دست به کاری بزنم

حرفت همه جا هست،چه باید بکنم

با این همه بن بست چه باید بکنم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سَرم آوردند

من عشق شدم،مرا نمی فهمیدند

در شهرِ خودم مرا نمی فهمیدند

این دغدغه را تاب نمی آوردند

گاهی همگی مسخره ام می کردند

بعد از تو به دنیای دلم خندیدند

مردم به سراپای دلم خندیدند

در وادیِ من چشم چرانی کردند

در صحن ِ حَرم تکه پرانی کردند

در خانه ی من عشق خدایی می کرد

بانوی هنر، هنرنمایی می کرد

من زیستنم قصه ی مردم شده است

یک تو، وسط زندگیم گم شده است

اوضاع خراب است،مراعات کنید

ته مانده ی آب است،مراعات کنید

از خاطره ها شکر گزارم، بروید

مالِ خودتان دار و ندارم، بروید

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

من از به جهان آمدنم دلگیرم

آماده کنید جوخه را، می میرم

در آینه یک مردِ شکسته ست هنوز

مرد است که از پا ننشسته ست هنوز

یک مرد که از چشم تو افتاد شکست

مرد است ولی خانه ات آباد، شکست

در جاده ی خود یک سگِ پاسوخته بود

لب بر لب و دندان به زبان دوخته بود

بر مسندِ آوار اگر جغد منم

باید که در این فاجعه پرپر بزنم

اما اگر این جغد به جایی برسد

دیوانه اگر به کدخدایی برسد

ته مانده ی یک مرد اگر برگردد

صادق،سگ ولگرد اگر برگردد

معشوق اگر زهر مهیا بکند

داوود نباشد که دری وا بکند

این خاطره ی پیر به هم می ریزد

آرامش تصویر به هم می ریزد

ای روح مرا تا به کجا می بری ام

دیوانه ی این سرابِ خاکستری ام

می سوزم و می میرم و جان می گیرم

با این همه هر بار زبان می گیرم

در خانه ی من پنجره ها می میرند

بر زیر و بم باغ، قلم می گیرند

این پنجره تصویر خیالی دارد

در خانه ی من مرگ توالی دارد

در خانه ی من سقف فرو ریختنی ست

آغاز نکن،این اَلَک آویختنی ست

بعد از تو جهانِ دگری ساخته ام

آتش به دهانِ خانه انداخته ام

بعد از تو خدا خانه نشینم نکند

دستانِ دعا بدتر از اینم نکند

من پای بدی های خودم می مانم

من پای بدی های تو هم می مانم

لیلی تو ندیدی که چه با من کردند

مردم چه بلاها به سرم آوردند

آواره ی آن چشم ِ سیاهت شده ام

بیچاره ی آن طرز نگاهت شده ام

هر بار مرا می نگری می میرم

از کوچه ی ما می گذری، می میرم

سوسو بزنی، شهر چراغان شده است

چرخی بزنی،آینه بندان شده است

لب باز کنی،آتشی افروخته ای

حرفی بزنی،دهکده را سوخته ای

بد نیست شبی سر به جنونم بزنی

گاهی سَرکی به آسمانم بزنی

من را به گناهِ بی گناهی کشتی

بانوی شکار، اشتباهی کشتی

بانوی شکار،دست کم می گیری

من جان دهم آهسته تو هم می میری

از مرگِ تو جز درد مگر می ماند

جز واژه ی برگرد مگر می ماند

این ها همه کم لطفی ِ دنیاست عزیز

این شهر مرا با تو نمی خواست عزیز

دیوانه ام،از دست خودم سیر شدم

با هر کسِ همنام ِ تو درگیر شدم

ای تُف به جهانِ تا ابد غم بودن

ای مرگ بر این ساعتِ بی هم بودن

یادش همه جا هست،خودش نوش ِ شما

ای ننگ بر و مرگ بر آغوش شما

شمشیر بر آن دست که بر گردنش است

لعنت به تنی که در کنار تنش است

دست از شب و روز گریه بردار گلم

با پای خودم می روم این بار گلم

 

دانلود دکلمه با صدای شاعر

اشتباه هم مثل دروغ است، گاهی فکر میکنی برای جبرانش مجبوری اشتباه دیگری خلق کنی! یادت باشد گاهی آنقدر باید توی چاه یک اشتباه بمانی تا بپوسی و پرونده آن اشتباه بسته شود...

بعضی وقت ها لازم است محکم بایستی و رنج هایی که اشتباهاتت به تو تحمیل کرده اند به صورتت سیلی بزنند و تو زانو نزنی...

شاید اشتباه را بشود بخشید اما کوتاه آمدن در مقابل "رهایی از تبعات اشتباه با ساختن یک اشتباه دیگر" را، هرگز نمی توان بخشید...

 

+ دفتر اول از نصایح "صدر المتالهات"

به نظر من خداحافظی ها، به حسب قوانین احتمال، 3*3 حالتند... سه حالت بی تفاوتی، غم و رنج برای هر کدام از طرفین وداع!

در بهترین حالت، هیچ طرفی، از وداع پیش آمده ککش هم نمیگزد و نخود نخود هرکه رود خانه خود... در حالت تراژیـکــ ترش اما، دو طرف بار غم وداع را توی دو تا کوله می ریزند و فیفتی فیفتی روی دوششان می گیرند و می روند و آمیخته با غم وداع دلـ خوشند به داشتن کسی که درد شانه های زخمی شان را می فهمد...

در اسفناک ترین حالت، یکی همه بار غم را روی دوشش می گیرد و می رود، می رود چون جایی برای ماندن ندارد، و دیگری سرخوش از خلاصی یا نهایتا دست به یقه با عذاب وجدانِ بیرون انداختن کسی، مشغول سلامی دیگر است....

 

به نظر من مسافران دسته آخر قوی ترین آدم های روی زمینند اگر به دوش کشیدن این بار را شرافتمندانه طاقت بیاورند!

 

 

 

+ کاش بودی و مرا دوباره شهادتین می آموختی ... میخواهم مسلمان شوم ...

اللّهُمَّ إنّا نَشْکو إلَیْک فَقْدَ نَبِیِّنا صَلَواتُک عَلَیْهِ وَآلِهِ، وَغَیْبَةَ وَلِیِّنا، وَکثْرَةَ عَدُوِّنا، وَقِلَّةَ عَدَدِنا، وَشِدّةَ الْفِتَنِ بِنا، وَتَظاهُرَ الزَّمانِ عَلَیْنا...

 

ما به درگاه تو شکوه می کنیم فقدان پیامبرمان و غیبت ولیّ و سرپرستمان و افتادن فتنه ها در میانمان و همداستانی دشمنان علیه ما و کمی افرادمان را...

 

پیشنهاد خواندن:

از شام بلا شهید آوردند ...

 

پیشنهاد شنیدن :

عشقت منو دیوونه کرد ...

 

آرزوهای بچگیم رو خیلی خوب یادمه ...چهار-پنج ساله بودم که شنیدم پارک ارم یه قسمت "ماشین بازی" داره که مخصوص بچه های زیر نه ساله... همش خدا خدا میکردم که نه ساله م نشه تا بالاخره مامان بابا رو راضی کنم بریم پارک ارم... چقدر آرزوی بزرگی بود "ماشین بازی" واسه بچگی های من ...

یکی دیگه از آرزوهام این بود که سوار یه اسب بشم. یه اسب سفید که همیشه توی رویاهام دستاشو بالا میبرد و شیهه میکشید و بهم زل میزد ...

 

به آرزوهام رسیدم، ولی خیلی دیر... وقتی که نه سالگی رو با حسرت "ماشین بازی" گذرونده بودم و اونقدر بزرگ شده بودم که چشای اسب توی رویاهام دیگه برق نمیزد...

هر آرزویی یه تاریخ انقضا داره که اگه تا اون موقع برآورده نشه برای همیشه میمیره... برای همیشه...

وقتی بزرگتر شدم فهمیدم که همه آدم بزرگا توی دلشون یه قبرستون دارن پر از آرزوهای مرده ... آرزوهایی که شاید یه روزی برآورده شن اما دیگه هیچوقت از اون قبرا بیرون نمیان و از سنگینی دل آدما کم نمیکنن...

 

 

She wanted to play a piano

But her hands couldn’t reach the keys,

When her hands finally could reach the keys

Her foot couldn’t reach the floor,

When her hands finally could reach the keys

And her foot could reach the floor

She didn’t want to play that ol’ piano anymore!

 

Shel Silverstein

 

 

تو دوستم داری و من هم دوستت دارم 

این را کجا پنهان کنم !؟ چشم همه شور است 

گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد

گفتم اگر روزی تو را ... گفتی بلا دور است 

 

عطر تو می پیچد ، تمام شهر می‌پیچد 

می‌ترسم و این ترس بویی آشنا دارد 

می ترسد از هر کوه ، از هر گردنه ، هر پیچ 

سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد !

 

تنها تو را دارم! تو هم تنها مرا داری 

روح منی و روح من در تن نمی‌ماند

امّا نمی‌ خواهم به بعد از تو بیاندیشم 

بعد از تویی دیگر برای من نمی‌ماند

 

بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست 

بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان 

یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است 

یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران 

 

« الحمدالله الّذی ... » وقتی تو را دارم !

یک وصله ی بی رنگ بر مویم نمی چسبد 

آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر 

هرچه خدا را شکر می گویم نمی چسبد !

 

تو دوستم داری و من هم ... بیشتر حتی ...

 

--------------------------------------------

یاسر قنبرلو...

ناراحتم از اینکه کتاب تموم شد

دلم میخواست اون سفر تا بی نهایت ادامه میداشت ... البته نه به این اندازه پر خطر و آزار دهنده برای نویسنده

یه بنده خدایی به من میگفت تو هرچی که من از خدا خواستم و بهش نرسیدم رو داری ... شاید حس من به امیرخانی توی بعضی جهات همین باشه ... بعضی وقتا توی بعضی زمینه ها دلم میخواد چند ساعت بتونم ذهنشو ازش قرض بگیرم و باهاش چند خطی بنویسم...

 

قبل از عید قیدار رو خوندم. نمیدونم اون بتی که از امیرخانی توی ذهنم ساختم بهم اجازه نمیده که بگم قیدار رو دوس نداشتم یا علاقه به دوباره خوندن و دوباره فهمیدنش... هرچند توی قیدار هم قلم نویسنده انقد منو مجذوب کرد که کتاب رو توی دو روز تموم کردم اما مثل خیلی از رمانای دیگه ای که خوندم آخرش به حس پوچی رسیدم...

یه پاراگراف جالب از جانستان:

 

رئیس جمهور بالاترین مقام اجرایی کشورآمریکا است... فقط و فقط یک نفر و یک مقام می تواند دستور رئیس جمهور را نقض کند. نه سنا، نه دیوان عالی قضات،  و نه هیچ مقام دیگری در داخل آمریکا... در شرایط جنگی، اگر آمریکا، نیرویی خارج از مرز داشته باشد که معمولا از زمان بوش پدر به بعد، امریکا هم واره در چنین شرایطی بوده است، فرمان دهِ نیروهای برون مرزی می تواند دستور مستقیمِ رئیس جمهور را - در مورد مسائل برون مرزی - نقض کند. یعنی مثلا اگر رئیس جمهور دستور پس نشینی یا پیش روی بدهد، فرمان ده ارشد می تواند با توجیه موجه و عاقلانه ی حفظ جان شهروندان ِ سربازِ آمریکایی، دستور او را نقض کند.

امیرخانی را از "ارمیا" شناختم.. ارمیایی که اگر هر سال دوره اش نکنم سالم سال نمی شود... بالاخره این روزها بعد از چند سال گذرم به جانستان کابلستان افتاده. کتاب مثل همیشه با رسم الخط نویسنده منتشر شده اما این بار سخت تر از همه کتاب ها می شود امیرخانی را فهمید... سفرنامه ای به افغانستان که چیزی شبیه شرمندگی را توی رگ های یک ایرانی به جریان می اندازد... تا اینجای کتاب را که خوانده ام دلم نیامد این یک صفحه را برای خودم ننویسم و بارها نخوانمش...

آدم است دیگر ...

هرچقدر هم که پای دلش را غل و زنجیر کند، هرچقدر که تصمیم های عقلانی اش!! را قفسِ دلش کند، بعضی وقت ها دیگر کاری از دستش ساخته نیست ... بعضی وقت ها می شود که آدم دلش میخواهد بی دلیل گریه کند... لج کند... اصلا یک گوشه کز کند و زانوی غم بغل بگیرد و به زمین و زمان بد و بیراه بگوید... آدم است دیگر... بعضی وقت ها کم می آورد! 

بعضی وقت ها بند تسبیح غصه هایش پاره می شود و دانه دانه از چشم هایش سرازیر می شود...

بعضی وقت ها با تمام ژست های "آدم بزرگ" بودن و قوی بودنش، دلش میخواهد بچه شود، ... دلش میخواهد عروسکی داشت تا یک بلایی سرش می آورد و بهانه اش جور میشد تا یک دل سیر ....

بعضی وقت ها دلش می خواهد برای یک بار هم که شده دست کسی را بگیرد و سر صندوقچه ی دلش ببرد و همه غصه های تا شده و روی هم چیده شده ی دلش را یکی یکی باز کند...او بپرسد : این غصه رو چند خریدی ؟ و جواب بگیرد: چقد میارزه؟ او بگوید : "نمیدونم قیمتش دستم نیست" و بشنود: " یک زخم روی دلم..."

آدم است دیگر.... بعضی وقت ها زخم هایش سر باز میکنند و توی قلمش نشت می کنند... خدا رحمت کند مخترع چسب زخم را...

 

 

در عشق توام نصیحت و پند چه سود
زهراب چشیده ام مرا قند چه سود
گویند مرا که بند بر پاش نهید
دیوانه دلست پای در بند چه سود

#مولانا

متاسفانه بلاگفا داره به شدت از خودش نوسان نشون میده ....

و من علیرغم میل باطنی باید از سرویس دهنده ای که باهاش وبلاگ نویسی رو شروع کردم دل بکنم...

سعی میکنم مطالبم رو کم کم بیارم اینور . به هرحال مهاجرت تدریجی شاید راحت تر از مهاجرت یهویی باشه ...

 

بعضی وقت ها ابن البشر توهم می زند! و فکر میکند که خیلی خفن است و ناگاه خدا به گونه ای در برجکش میزند که تکه بزرگه اش می شود انتن نوک برجک، که باز هم موهوما خیالات برش داشته بوده که روی فرکانس "گاد تی وی" تنظیم شده،...

دم خدا گرم که بعضی وقت ها پته آدم را بدجوری روی آب می ریزد!

بنده خدا !!!! تو که نسخه پرهیز از نان گندمِ دکتر، جانت را "بلغت الحلقوم" میکند بیجا میکنی اینجا می نویسی "چیزی در دنیا دلبسته ماندنم نمیکند" :|

 

 

 

به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد

که در به روی ببندند آشنایی را

منه به جان تو بار فراق بر دل ریش

که پشه ای نبرد سنگ آسیایی را...

#سعدی علیه الرحمه

 

 

 

لینک دانلود آهنگ لالایی - علی زندوکیلی

(دانلود حلاله چون توی کانالشون منتشر کردن)

احضار شده ام ! این بار نه با پای خودم میروم که حقم را بگیرم نه روبرویم خانوم شین نشسته...
این بار روبرویم "حاج اقا" نشسته است با همان اخم حاج اقاهای حراست ها و کمیته انضباطی ها و منکرات های مشهور توی فیلم ها!  اقایی علی الظاهر مهربان تر کنارش زل زده به من، توی چشم هایش انگار امیخته ای از ترحم و اضطراب جاخوش کرده. حاج اقا مشغول پر کردن یک صفحه از دفتری حدودا دویست برگ است که حدس میزنم هر برگش نامه اعمال کسی باشد...

 

سال ها از آن ماجرا می گذرد و من دیگر هرگز روی اینکه کسی بیاید و حقم را بگیرد حساب نکردم... چند سالی طول کشید تا زبانم باز شد و گلایه اش را پیش کشیدم. هر چند برای خوب شدن زخم دلم افاقه نکرد و هنوز که هنوز است توی همه دعواها، فقط روی تیم دو نفره مان حساب میکنم، من و "او" ... "او"یی که اهل پاپس کشیدن نیست...

بعد از آن ماجرا رویمان کم نشد و باز هم نامه می نوشتیم برای هم، با این فرق که فاطمه زیر همه نامه هایش می نوشت " خانوم شین من فاطمه ام" ...

 

 

این داستان ادامه دارد

از اول دبیرستان شروع شد...مریم هم کلاسی و هم نیمکتی من بود و فاطمه و فرشته دو خواهرِ به ترتیب بزرگتر و کوچکترش، یادم نمی آید چه ماجرایی پیش آمد که فاطمه اولین نامه اش را برای من نوشت و من جواب دادم ... شاید مثل خیلی از روزهای نوجوانی کَل کَل روی استقلال و پرسپولیس بود و شایدتر جوادکاظمیان که بازیکن محبوب فاطمه بود! زمان گذشت و نامه نوشتن ها برایمان عادت شده بود و بعد از مدتی فرشته هم قاطی ماجرا شد. من هم که آن روزها قلمم با نوشتن "خاطرات استقلالی بودنم" جان گرفته بود، بدم نمی آمد که این داستان ادامه پیدا کند...

آن روز نحس ...صبح توی صف مراسم صبحگاه ایستاده بودیم که مریم ، نامه فاطمه را دستم داد و من همزمان با برنامه صبحگاه مشغول خواندنش بودم. حواسم به نامه بود و متوجه آمدن معاون مدرسه - خانوم شین -  به سمت خودم نشدم... نامه را از دستم کشید و قاطی کتابهایی که از بقیه گرفته بود - به جرم حواس پرتی از مراسم صبحگاه - با خودش برد...

بعد از تمام شدن صبحگاه رفتم توی دفتر مدرسه و گفتم : " لطفا اون برگه ای که گرفتید بهم پس بدید" .

توی مدرسه جلوی مدیر و معاون ها عزیز بودم و ابهتی داشتم برای خودم. آنقدر که بیخیال لباس فرم مدرسه و بدون ترس از خانوم کاف شلوار جین میپوشیدم و ناخون هایم را کوتاه نمیکردم و کلی کیف میکردم که جزء معدود استثناهای مدرسه ام!!! با مراعات همان رابطه و یک جوری که انگار میخواهد زیرسیبیلی ماجرا را رد کند گفت : " من چیزی نمیگم تو ول کن نیستی؟" دوزاری مبارک افتاد که نامه را خوانده و فکر کرده نامه عاشقانه است و ماجرای لیلی و مجنونی! با وجود حافظه ماهی گلی ام هیچوقت یادم نمی رود که آن روز چه آشوبی به پا کردم توی مدرسه. که باید نامه را پس بدهید... خانوم شین هم پایش را توی یک کفش کرده بود که اگر میخواهی پس بگیری اش باید والدینت بیایند!

بعد از عمری آسه رفتن و آسه تر آمدن، اولین بار بود که با کادر مدرسه مشکل پیدا کرده بودم. سخت بود برایم . خیلی سخت.... رفتم سراغ مامان که باید بیایی نامه را پس بگیری. اولین و اخرین بار توی عمرم بود که گیر افتاده بودم و دلم میخواست مامان بیاید و سرشان داد بزند و بگوید " غلط کردید که به دختر من گیر دادید"

مامان اما ... وقتی من سرکلاس بودم آمده بود و عذرخواهی کرده بود بابت بی نظمیِ پیش آمده و گفته بود که در جریان نامه نگاری من و فاطمه هست و بعد هم نامه را پاره کرده بود  و ریخته بود توی سطل زباله...  زخمش روی دلم تازه است هنوز...

 

این داستان ادامه دارد...

 

 

 

یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً*

ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد و نه تو را بشناسد از روی نعمت بخشی و مهرورزی

 

* بخشی از دعای مخصوص ماه رجب

یکی از سخت ترین برنامه ریزی های زندگی من اینه که نون و خیار و گوجه و گردو و پنیر با هم تموم شن ... خیلی سخته خدایی. باز برای کباب و برنج دو تا متغیر هست اینجا باید پنج تا رو کنار هم مدیریت کرد

 

 

 

من رستم و سهراب تو، این جنگ چه جنگی ست

گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ...

* فاضل نظری

توی تمام محوطه دانشگاه، بید مجنون ها را بیشتر از همه دوست دارم. بعضی از روزهای زمستان که بیخیال سرما میشدم و کمی توی محوطه می نشستم و  زل میزدم به بید مجنون های لخت و عور، میدیدم که گنجشک ها هنوز هم توی سر و کله هم میزنند و تاب میخورند روی شاخه هایشان... آنور تر اما کاج ها مثل همیشه مغرور و سبز ایستاده بودند و انگار نه انگار که زمستان همه دار و ندار همسایه کناری شان را دزدیده است... همیشه از کاج ها بدم می آید. حس میکنم به زمستان باج داده اند که کاری به کارشان نداشته باشد... گنجشک ها هم انگار قدخمیدگی بیدهای مجنون و سر به زمین ساییده را به استواری مضحک کاج ها ترجیح می دهند... حالا دوباره بهار برگشته و بیدهای مجنون سرسبز شده اند، و هنوز گنجشک ها توی اغوششان بالا پایین می پرند... روسیاهی اش به زمستان ماند و کاج ها...

 

 

 

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند

این بار می برند که زندانی ات کنند ...

* فاضل نظری

 

نمیدانم چرا یکهو دلم تسبیحی میخواهد که توی دستم بچرخانم و ذکرهای گره خورده توی دلم را باز کنم... دور و برم را نگاه میکنم. خانومی صندلی روبرویم نشسته و با تسبیحی سپید ذکر میگوید. شروع میکنم با حرکت دانه های تسبیحش صلوات میفرستم اما عقب می مانم ... باید دنبال ذکر کوتاه تری بگردم، شاید او هم دارد "یا غفار" می گوید ...

 


 

قطار می رود

تو می روی

تمام ایستگاه می رود

و من چقدر ساده ام

که تمام عمر

به انتظار تو در ایستگاه ایستاده ام

 

 

*قیصر امین پور

 

 

 

 I don't Stop when i'm tired

I Stop when i'm Done...

 

هنوز هم منم و حسرت مادر گفتن به شما...

 

به نام خداوند قلم

 

دیشب بالاخره به آخرش رسیدم

انقدر این روزها درگیر افکار رنگارنگ بودم که خیلی طول کشید خواندنش

 

 

صبح که چشماتو باز میکنی

 

اگه اولین چیزی که به ذهنت رسید

دنیا رو روی سرت خراب نکرد

یعنی "ارامش" داری

یعنی خوشبختی...به همین سادگی!

قدر خوشبختی هاتو بدون ....

 

پی نوشت:

دیوانه تر از خویش

کسی

می جستم

دستم بگرفتندُ

به دستم دادند

 

#سعدی_علیه_الرحمه