گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با موضوع «روزانه ها» ثبت شده است

- وقتی با "او" حرف میزند، با کمی تیزبینی می شود فهمید دارد تحملش میکند. میدانم که "او" هم باهوش تر ازاین حرف هاست که نفهمد. اما چرا پایش را از این رابطه بیرون نمی کشد ... کمی که فکر میکنم حس میکنم هر دو دارند به طور خودآگاه بازی می کنند. حتما برای رسیدن به نفعی مشترک ... چقدر دردناک است تلف کردن عمر در این بازی ها ... یاد حرف یک بازاری می افتم که می گفت، من دروغ می گویم و  طرف مقابل هم میداند که دروغ می گویم. اما این قاعده بازی ست ...


- یلدای امسال هرچند طعم یلداهای خانگی را نداشت اما به اندازه کافی شیرین بود. مخصوصا حافظ خوانی اش با دوستان ... جالب بود که همه فال هایی که دیشب گرفتم، دوست داشتنی ترین و معروف ترین و نوید بخش ترین غزل های حافظ بودند... انگار حافظ هم دلش نمی آمد یلدای بچه های خوابگاهی را تلخ کند. حتی "یوسف گمگشته باز آید به کنعان " را هم رو کرد :))




1. سیمکارتی که دانشگاه شماره اش را دارد زنگ می خورد. وقتی صدای زنگ مخصوص آن سیمکارت را می شنوم ناخودآگاه چهره استاد می آید جلوی چشمم... منشی دفتر دانشکده است، "آقای دکتر گفتن ساعت یک و نیم اینجا باشید" ... "چشم"ی می گویم و به این فکر میکنم که چه رابطه ای است رابطه استاد و شاگردی در ایران که استاد یک ساعت و نیم قبل از جلسه می تواند دستور حضور بدهد! طبق همان رابطه استاد و شاگردی من راس یک و نیم می رسم و استاد بیست دقیقه بعد... می گوید "نمونه هاتو جمع کن بذار یه جای دیگه فایلا برای دانشجوهای جدید مرتب بشه" می گویم : " همون روزی که آزمایشام تموم شد هرچی که به من ربط داشت رو برداشتم..." یک سری سوالات تکراری را جواب می دهم و دوباره میرسیم به اینکه "خانوم .... مقاله چی شد؟" و من دوباره همان توضیحات هزار بار قبل را می گویم ... می گوید"ده روز دیگه مقاله دستم نباشه اخطار میزنم" می گویم:"تهدید به قتل هم بکنید کار بیشتری از دستم برنمیاد، اخطار که چیزی نیست" میگوید: " انقد اخطار میزنم تا ..." می گویم: "اخراج؟؟" و میخندم ... خودم از بی اعتنایی ای که در لحنم بود جا خوردم... به این فکر میکنم که نباید اخطار اول را میزد. اشتباه استراتژیکِ بدی کرد. میتوانست تا مدت ها با تهدید اخطاری که مزه اش را نچشیده بودم و هضمش نکرده بودم از من کار میکشید، اما حالا دو اخطار با یک اخطار برایم فرقی نمی کند...
به نظرم تهدید تا وقتی تهدید است اثر بیشتری دارد. وقتی تهدید به عمل رسید، دیگر نباید منتظر اثرگذاری اش بود ...

2. چند روزی ست که تلگرام را حذف کرده ام... با ادبیات خاص خودش می گوید: هر آدمی نشتی هایی در زندگی اش دارد. جلوی نشتی های کوچک را که بگیری نشتی های بزرگ تری سر باز می کنند و حالا بیا جمعش کن! به این فکر میکنم که در زندگی ام هیچوقت مجذوب نشتی های مربوط به برقراری دیالوگ نبوده ام! تنها چیزهایی که توانسته اند مرا ترغیب کنند و به اصطلاح معتاد، برنامه هایی بوده اند که بوی رقابت می داده اند. مسابقه، بازی، معما ... شاید به همین خاطر هیچوقت معتاد تلگرام نشدم ... نشتی ها هم باید جذاب باشند! وگرنه بودنشان جز ضرر چیزی نیست ...



3. زنگ میزنم حالش را بپرسم، برعکس بقیه اطرافیانش، وقتی با من حرف میزند، بیشتر گوینده است نه شنونده، می گوید و من فقط با بغض می شنوم... می گوید و بعضی وقت ها از دستش در می رود و لرزش صدایش را حس میکنم ... چقدر خوب می شد اگر بعضی ها فقط کمی مهربان تر بودند ... فقط کمی... چقدر خوب می شد اگر بعضی ها بیشتر به این فکر میکردند که مسافرند. شاید فقط تا یک ثانیه بعد این جایگاه متعلق به آن ها باشد....


4. به این نتیجه رسیده ام که بهترین لالایی های دنیا شعرهای باباطاهرند ... بدون شک بهترین ...


  
مو که یارم سر یاری ندیره
مو که دردم سبکباری ندیره
همه واجن که یارت خواب نازه
چه خوابست اینکه بیداری ندیره...
 

امروز توی دانشگاه کارگاه کارآفرینی برگزار شد با سخنرانی یکی از اساتید دانشگاه تهران و موفق های عرصه کارآفرینی. یه کتابی رو معرفی کردن برای پرورش ایده و نوآوری به اسم الگوریتم نوآوری، و آشنایی با اصول TRIZ  رو توصیه کردن ... اگر مشتاق ایده پروری و کارآفرینی هستید مطالعه بفرمایید.




+ چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو

  گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود ....

   #مرتضی خدمتی



+ تجربه کن


باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ...

1. مثل همه وقت هایی که دلم میخواهد دنیا را متوقف کنم، صدای موزیک را تا آخر زیاد کرده ام و موقع راه رفتن فقط کفش هایم را نگاه میکنم. پلیر گوشی می رسد به آهنگی که تقریبا تمام سلول های روحم را دیوانه می کند... وای... آلارم "Low Battery" و باتری خراب و هر ثانیه یک درصد کم شدن و ... تقریبا التماسش میکنم تا آخر این آهنگ روشن بماند. اما ... سرم را بالا میاورم. ماه مثل وصله ای ناجور، در سرتاسر آسمان پر از ابرهای سیاه، به سختی میخواهد خودش را از پشت ابرها به رخ بکشد، اما از تمام تلاشش فقط سایه ای کم بی رمق به چشم می آید ...


2. "او" می گوید فردوست توی این کتاب یکی به میخ زده یکی به نعل ... می گوید خواندنش بد نیست.

    "او"ی بعدی می پرسد سال نشر و انتشاراتش؟ می گویم: 71-اطلاعات، می گوید به درد نمی خورد و یک طرفه است...

     "او"ی بعدی تر مثل همیشه حافظه ی بی نظیرش را به رخم می کشد و مرا می کشاند وسط داستان و ... وای از شنیدن تاریخ از زبان این "او"...

                     و امان از تاریخی که هیچوقت نمیشود فهمید "چه کسی راست تر نوشته است"


3. کلید را توی قفل می چرخانم ... در را که باز میکنم، این بار برخلاف همیشه، خالی بودن اتاق سیلی میزند توی صورتم . چقدر آمدن و رفتنت سخت بود... چقدر سخت است که حالا یادم می آید "تو" این را برداشتی و آن را گذاشتی و این را پوشیدی و ... وای از آمدن هایی که رفتن دارند ...

  

4. چند تا فایل شخصی را سلکت میکنم که بفرستم برای خودم، اشتباهی فورواردش میکنم توی یک گروه ... یک لحظه دست و پایم یخ می زند. خدایا شکرت که نت آن لحظه ها ضعیف بود ... وای خدایا شکرت .... واااای خدایا شکرت....


5. می رود سراغ کادوهایی که چندوقتی هست روی تخت گذاشته ام، می پرسد: "اینا چیه؟ کتابه؟" ... خودم را به نشنیدن میزنم.... چه خوب که پی اش را نمیگیرد...



6.  باز هم برایم شعر بخوان، سالهاست که چشم به راه شعر خواندنت بوده ام ....





*** ای زاهد دیوانه بیندیش که شاید

      دیوانه ای از چنگ تو تاجت برباید ....



آخه خواهر بزرگوار، برادر ارجمند! من به این کاری ندارم که توی تبلیغ اشاره نفرمودید که مردم تخم مرغ واقعی بخورن، نه این گلوله های مصنوعی و هورمونی که به خوردمون میدن ! ولی لااقل این تبلیغی که شونصد جا توی مترو زدین رو با یه عکسی میزدین آدم حس نکنه دارید بچه رو با تخم مرغ خفه می کنید :| اصن استیصال از چشای بنده خدا میباره:|

یک تجربه مفید برای خوابگاهی هایی که قابلمه های جنس "روی" رو میسوزونن ...!!!


بعد از اینکه غذاتون سوخت و جزغاله شد و قابلمه تون سیاه سیاه شد، تیکه های غذای باقیمونده رو دور بریزید، یه آبی به قابلمه بزنید و حتی الامکان قطعاتی که امکان جدا کردنشون هست رو جدا کنید. بعد قابلمه رو بذارید روی شعله زیاد گاز. و تا یک ساعت بذارید قابلمه خالی حرارت ببینه. بعد از یک ساعت پروژه انجام شده و همه سیاه شدگی ها تا حدی میسوزنن که تصعید میشن و بقایای سفیدرنگی ازشون به جا می مونه :) و در نتیجه قابلمه از روز اولشم سفید تر میشه :)


و من الله التوفیق

الف) امروز اولین روز استفاده از یه سری تکنیک ها برای غلبه بر کمال گرایی و آزار ثانیه به ثانیه خودم در طول شبانه روز بود. میتونم بگم برای اولین روز عمرم با لذت فیلم دیدم، کتاب خوندم و برای درسام وقت گذاشتم... واقعا تجربه معرکه ای بود. خیلی خوشحالم ...

با تشکر از پریسای عزیز و همه بزرگوارانی که مرا در رسیدن به این مهم یاری کردند :)

ب) دو روز پیش با دوست جان رفته بودیم شهرری، کارمون طول کشید و دیگه نزدیکای اذان مغرب بود. هنوز ناهار هم نخورده بودیم. رفتیم یه ساندویچی نزدیک حرم... برام جالب بود که فروشنده ساندویچی با شاگردش کاملا محترمانه حرف میزد و اصلا شبیه کاسبا نبود... خیاطی که توی شهرری رفته بودیم پیشش انقد خوب بود که وقتی داشتیم برمی گشتیم حس میکردم دلم براش تنگ شده . کلا آدمای شهرری برام جالب بودن. انگار هنوز اون حالت ربات شدن آدمای تهران بهشون سرایت نکرده. انگار هنوز احساس دارن...  رفتیم مسجد نماز بخونیم. دوست جان ازمن پرسید نمازمون کامله یا شکسته. داشتم بهش میگفتم نمیدونم حالا چیکار کنیم، که یه دختر خانمی با لبخند بهمون گفت چی شده. یه لحظه جا خوردم از سوالش. گفتم نماز تهرانیا اینجا کامله یا شکسته ؟ یه کم خودش استدلال کرد که نمازتون کامله. بعدش که ما تصمیم گرفتیم کامل بخونیم دیدم داره از پشت پرده داد میزنه از امام جماعت میپرسه که نماز تهرانیا اینجا کامله یا شکسته... خیییییلی برام جالب بود که اینا هنوز به سیستم "به من چه ربطی داره" نرسیدن. یا یه آقایی تو قسمت مردونه بچه شو با خودش آورده بود،بچه وسط نماز داشت با صدای بلند گریه میکرد. یه خانومه رفت از در قسمت مردونه بهش گفت اقا بچه تونو بدین من نگه دارم :|کلا مغزم هنگ کرده بود از این همه واکنش به اطراف ...



ج ) نقاش چون شمایل آن ماه می کشد

    نوبت به زلف او چو رسد آه می کشد