گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۹ مطلب در آبان ۱۳۹۵ ثبت شده است

الف) امروز اولین روز استفاده از یه سری تکنیک ها برای غلبه بر کمال گرایی و آزار ثانیه به ثانیه خودم در طول شبانه روز بود. میتونم بگم برای اولین روز عمرم با لذت فیلم دیدم، کتاب خوندم و برای درسام وقت گذاشتم... واقعا تجربه معرکه ای بود. خیلی خوشحالم ...

با تشکر از پریسای عزیز و همه بزرگوارانی که مرا در رسیدن به این مهم یاری کردند :)

ب) دو روز پیش با دوست جان رفته بودیم شهرری، کارمون طول کشید و دیگه نزدیکای اذان مغرب بود. هنوز ناهار هم نخورده بودیم. رفتیم یه ساندویچی نزدیک حرم... برام جالب بود که فروشنده ساندویچی با شاگردش کاملا محترمانه حرف میزد و اصلا شبیه کاسبا نبود... خیاطی که توی شهرری رفته بودیم پیشش انقد خوب بود که وقتی داشتیم برمی گشتیم حس میکردم دلم براش تنگ شده . کلا آدمای شهرری برام جالب بودن. انگار هنوز اون حالت ربات شدن آدمای تهران بهشون سرایت نکرده. انگار هنوز احساس دارن...  رفتیم مسجد نماز بخونیم. دوست جان ازمن پرسید نمازمون کامله یا شکسته. داشتم بهش میگفتم نمیدونم حالا چیکار کنیم، که یه دختر خانمی با لبخند بهمون گفت چی شده. یه لحظه جا خوردم از سوالش. گفتم نماز تهرانیا اینجا کامله یا شکسته ؟ یه کم خودش استدلال کرد که نمازتون کامله. بعدش که ما تصمیم گرفتیم کامل بخونیم دیدم داره از پشت پرده داد میزنه از امام جماعت میپرسه که نماز تهرانیا اینجا کامله یا شکسته... خیییییلی برام جالب بود که اینا هنوز به سیستم "به من چه ربطی داره" نرسیدن. یا یه آقایی تو قسمت مردونه بچه شو با خودش آورده بود،بچه وسط نماز داشت با صدای بلند گریه میکرد. یه خانومه رفت از در قسمت مردونه بهش گفت اقا بچه تونو بدین من نگه دارم :|کلا مغزم هنگ کرده بود از این همه واکنش به اطراف ...



ج ) نقاش چون شمایل آن ماه می کشد

    نوبت به زلف او چو رسد آه می کشد

واژه هایم خشکیده اند 
سال هاست که در پس شرمی ابلهانه، آن ها را در تلّی از حسرت مدفون میکنم 
میخواهم برای تو بنویسم 
برای تو 
تو که هیچوقت اضطراب و هیاهویِ از کنارت گذشتن را حس نکردم 
هیچوقت با لرزشی در صدا سر صحبت را باز نکردی تا گونه هایم از شرم سرخ شود 
من عزادار عشقِ نداشته ی توام 
من سوگوارِ نداشتن توام 
می فهمی چه حسی دارد وقتی کسی سال ها و سال ها واژه ها را در گهواره ای از عشق بزرگ کند تا روزی برسد

که در مسلخ قربانیـ ـشان کند...

و تو حتی به خودت زحمت آمدن ندهی

چند سال پیش یادمه دوستم می گفت توی یه مراسم عروسی، یه خانوم که از خونواده مرفهی بود، یه گردنبند مروارید گردنش انداخته بود. همه کلی به به و چه چه می کردن. دوست من تو فکر رفته بود که اگه همین گردنبندو یه آدم با وضع مالی متوسط یا پایین بندازه همه قضاوتشون اینه که قطعا بدله.... امروز که داشتم کتاب "بهترین شکل ممکن" مستور رو میخوندم با خودم فکر کردم هرچند که من مستور رو خیلی دوس دارم، اما اینکه ماها سعی میکنیم از دل نوشته های مستور چیزی بیرون بکشیم و بهش فکر کنیم و میخوایم حتما بگیم چیزی پشت این نوشته ها پنهانه، اگه همین کتاب رو بدون اسم نویسنده دستمون بدن آیا همین رفتار رو باهاش خواهیم داشت؟ مثلا بگن این از یه نویسنده تازه کاره ... اونوقت شاید داستان اولشو بخونیم و بعد خیلی راحت کتاب رو شوت کنیم بره ... امان از این ظرف هایی که ما برای قضاوت توی ذهن خودمون ساختیم.

* این نوشته اصلا معنیش این نیست که کتاب مستور رو دوس نداشتم. ولی این قضیه خیلی ذهنمو مشغول کرده که کسانی که مستور میخونن با یه پیش داوری سمت کتاباش میرن. حتی خود من ... و خیلی پیش اومده که کتاب یا شعر یا نوشته ای از یه آدم گمنام به من داده شده و من اصلا براش انقدر انرژی نذاشتم تا بفهمم شاید حرفی پشت نوشته های ساده ش مخفی شده باشه....
جعبه ی چسب زخم دستش بود و سرش رو چسبونده به در قطار. داشت یه ترانه ای رو آروم می خوند. من و دوست جانم دو طرفش وایساده بودیم. بعد از تجربه یه روز خیلی خوب، و پر از حسای قشنگ، این لحظه مثل یه لکه سیاه وسط یه حیاط پر از برف سفید بود...
بهش گفتم اسمت چیه؟ تو سر و صدای قطار انگار اشتباه شنیده بود. گفت اینو بابام میخونه. گفتم اسم خودتو میگم... گفت ابوالفضل. کلی با هم حرف زدیم. تو دنیای اعداد خودش فکر میکرد ما هشت - نه سالمونه چون خودش شیش سالش بود ... شخصیتش برام جالب بود. مث یه مرد بزرگ با یه پوزخند گوشه لبش، خیلی ساده از سختی های زندگیش میگفت... خالکوبی های روی بدنشو که نشون داد یه لحظه جفتمون جا خوردیم. یکی دو ثانیه ای گذشت تا خودمون رو جمع کردیم. طرح تار عنکبوت و چند تا چیز دیگه -که من چشام سیاهی رفت و ندیدم- رو سینه و شکم یه بچه شیش ساله ... دوسشون داشت انگار. میگفت درد نداره با سوزن میزنن... پرسیدیم دوس داری چیکاره بشی. گفت دوس ندارم دکتر بشم. دلم میخواد مامور بشم و معتادا رو بگیرم. آدمای خوب رو نمیگیرم فقط معتادا رو میگیرم و با شلاق میزنم. بهش گفتم معتادا رو نباید زد. باید کمکشون کرد تا حالشون خوب بشه ... جوابش انقد عمیق و صریح و قاطع بود که تا ساعت ها صداش تو گوشم می پیچید. گفت اینا کارشون همینه. هرچقد هم که ترک کنن دوباره میرن میکشن...  داداش بزرگترش انگار توی یه دعوا با مامانش کشته شده بود. از چندین بار اشاره به برادرش توی حرفاش راحت میشد فهمید که این اتفاق چقدر اذیتش کرده. اما حتی این اشاره ها رو هم خیلی آروم میگفت...داشت با ذوق بچگونه ش حساب کتاب میکرد که کی باید به دنیا می اومد که سنش از ما بیشتر باشه، من بهش گفتم ابوالفضل ما باید پیاده شیم. گفت منم میام. از قطار پیاده شد و چند قدمی اومد و حرفاشو ادامه داد. بعد یهو گفت ساعت چنده. گفتم چهار و نیم ... گفت یعنی شب شده؟ گفتم نه یه ساعت مونده .... خیلی سریع برگشت و من فقط شنیدم که گفت: پس من باید بمونم ...

.

 

 

من اگه همه حقایق دنیا رو بپذیرم این موضوع که توی یک حجم 1m*1m*1m هزااااار کیلو آب جا میشه رو نخواهم پذیرفت :/  یک تن آب توی یک متر مکعب؟!


این که توی همین حجم یک کیلو هوا جا میشه که دیگه وحشتناکه :-(


* آیا میدانستید اونایی که میرن اورست رو فتح میکنن وارد فضایی با دمای حدود منفی پنجاه درجه سلسیوس میشن؟! 


همین!

امام خمینی (ره) در تشریح سلام نماز می گوید: "بدان که عبد سالک چون از مقام سجود که سر فنا است، به خود آمد و حالت سهو و هوشیاری برای او دست داد و از حال غیبت از خلق به حال حضور رجوع کرد، سلام دهد به موجودات- سلام کسی که از سفر و غیبت مراجعت نموده. پس در اول رجوع از سفر، سلام به نبی اکرم دهد ... و پس از آن، به اعیان دیگر موجودات به طریق تفصیل و جمع توجه کند".*


* امام خمینی، آداب نماز، ص 366، مؤسسه تنظیم و نشر آثار امام خمینی، 1370 ش




+ گاهی آدم سکوت کنه بهتره! الهی اعوذ بک من صلاتی ....!!!

++ یه بنده خدایی می گفت نماز ما با این اوصاف و احوال، نعوذ بالله جز بی ادبی به ساحت مقدس ربوبیت نیست ... بهتره به وسائل دیگه ای برای نجات متوسل بشیم!!!



خیال تو

دور و

گاه گاه

بر جان می تابد

درست مثل خورشید پاییز

وقتی خیال تو نباشد

شب

با لشکر تاریکی اش

 دار و ندار مرا

به تاراج خواهد برد ...


هی فلانی! آن چشم های یاغی ات به من نگفته بودند که این روزهایی هم هست. روزهایی که دورتا دور چشمانت را حصار بکشند و بنویسند شناکردن ممنوع! اصلا من که نمیخواهم شنا کنم. من میخواهم غرق شوم... قرارمان این نبود که من باشم و دنیا، یکه و تنها... تو آنوقت آن دورتر ها ایستاده باشی و هی بگویی لاحول و لا قوه الا بالله.  هی فلانی! دانه های تسبیحم را ببین! روی زمین پخش شده اند. یکی مشرق، درست همانجایی که تو طلوع کردی. یکی شمال، یادت که هست؟ همانجایی که تو ریشه زدی و قد کشیدی. یکی جنوب، همانجا که من به سجده افتادم و یکی مغرب... و ما ادراک ما المغرب... چه جهنمی ست این غروب تو. شراره های آتش را ببین که دور تا دورم زبانه کشیده اند و من بی قرار فریاد میزنم "تو که مهربان ترین من بودی" ... کاش "سلاحه البکا" ئی هم درکار نبود. نمک روی زخم شنیده ای؟ ...



از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است