هی فلانی! آن چشم های یاغی ات به من نگفته بودند که این روزهایی هم هست. روزهایی که دورتا دور چشمانت را حصار بکشند و بنویسند شناکردن ممنوع! اصلا من که نمیخواهم شنا کنم. من میخواهم غرق شوم... قرارمان این نبود که من باشم و دنیا، یکه و تنها... تو آنوقت آن دورتر ها ایستاده باشی و هی بگویی لاحول و لا قوه الا بالله. هی فلانی! دانه های تسبیحم را ببین! روی زمین پخش شده اند. یکی مشرق، درست همانجایی که تو طلوع کردی. یکی شمال، یادت که هست؟ همانجایی که تو ریشه زدی و قد کشیدی. یکی جنوب، همانجا که من به سجده افتادم و یکی مغرب... و ما ادراک ما المغرب... چه جهنمی ست این غروب تو. شراره های آتش را ببین که دور تا دورم زبانه کشیده اند و من بی قرار فریاد میزنم "تو که مهربان ترین من بودی" ... کاش "سلاحه البکا" ئی هم درکار نبود. نمک روی زخم شنیده ای؟ ...
از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است
چابکسواری، نامهای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است
خونگریههای امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است