گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

چند سال پیش یادمه دوستم می گفت توی یه مراسم عروسی، یه خانوم که از خونواده مرفهی بود، یه گردنبند مروارید گردنش انداخته بود. همه کلی به به و چه چه می کردن. دوست من تو فکر رفته بود که اگه همین گردنبندو یه آدم با وضع مالی متوسط یا پایین بندازه همه قضاوتشون اینه که قطعا بدله.... امروز که داشتم کتاب "بهترین شکل ممکن" مستور رو میخوندم با خودم فکر کردم هرچند که من مستور رو خیلی دوس دارم، اما اینکه ماها سعی میکنیم از دل نوشته های مستور چیزی بیرون بکشیم و بهش فکر کنیم و میخوایم حتما بگیم چیزی پشت این نوشته ها پنهانه، اگه همین کتاب رو بدون اسم نویسنده دستمون بدن آیا همین رفتار رو باهاش خواهیم داشت؟ مثلا بگن این از یه نویسنده تازه کاره ... اونوقت شاید داستان اولشو بخونیم و بعد خیلی راحت کتاب رو شوت کنیم بره ... امان از این ظرف هایی که ما برای قضاوت توی ذهن خودمون ساختیم.

* این نوشته اصلا معنیش این نیست که کتاب مستور رو دوس نداشتم. ولی این قضیه خیلی ذهنمو مشغول کرده که کسانی که مستور میخونن با یه پیش داوری سمت کتاباش میرن. حتی خود من ... و خیلی پیش اومده که کتاب یا شعر یا نوشته ای از یه آدم گمنام به من داده شده و من اصلا براش انقدر انرژی نذاشتم تا بفهمم شاید حرفی پشت نوشته های ساده ش مخفی شده باشه....


این‌قدر اگر معطل پرسش نمی شدم

شاید قطار عشق مرا جا نمی گذاشت


مدت ها روی تخت، کنار بالشم مانده بود و منتظر بودم که از سنگینی خواندن "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" خلاص شوم تا بتوانم کتاب دیگری از مستور را شروع کنم. به گمانم هرکس که مستور را بشناسد، موافق این رویه باشد که باید بین خواندن کتاب هایش فاصله ای معقول در نظر گرفت. بالاخره تصمیم میگیرم امشب این بار سنگین را از روی دوشم بردارم و حقا زیباترین توصیف برای حس و حال بعد از خواندن کتاب همانی ست که مستور می گوید : "احساس کسی را دارم که بار سنگینی را مسافتی طولانی به دوش کشیده و حالا آن را زمین گذاشته است؛ سبکبار اما با شانه هایی زخمی".

 

ناراحتم از اینکه کتاب تموم شد

دلم میخواست اون سفر تا بی نهایت ادامه میداشت ... البته نه به این اندازه پر خطر و آزار دهنده برای نویسنده

یه بنده خدایی به من میگفت تو هرچی که من از خدا خواستم و بهش نرسیدم رو داری ... شاید حس من به امیرخانی توی بعضی جهات همین باشه ... بعضی وقتا توی بعضی زمینه ها دلم میخواد چند ساعت بتونم ذهنشو ازش قرض بگیرم و باهاش چند خطی بنویسم...

 

قبل از عید قیدار رو خوندم. نمیدونم اون بتی که از امیرخانی توی ذهنم ساختم بهم اجازه نمیده که بگم قیدار رو دوس نداشتم یا علاقه به دوباره خوندن و دوباره فهمیدنش... هرچند توی قیدار هم قلم نویسنده انقد منو مجذوب کرد که کتاب رو توی دو روز تموم کردم اما مثل خیلی از رمانای دیگه ای که خوندم آخرش به حس پوچی رسیدم...

یه پاراگراف جالب از جانستان:

 

رئیس جمهور بالاترین مقام اجرایی کشورآمریکا است... فقط و فقط یک نفر و یک مقام می تواند دستور رئیس جمهور را نقض کند. نه سنا، نه دیوان عالی قضات،  و نه هیچ مقام دیگری در داخل آمریکا... در شرایط جنگی، اگر آمریکا، نیرویی خارج از مرز داشته باشد که معمولا از زمان بوش پدر به بعد، امریکا هم واره در چنین شرایطی بوده است، فرمان دهِ نیروهای برون مرزی می تواند دستور مستقیمِ رئیس جمهور را - در مورد مسائل برون مرزی - نقض کند. یعنی مثلا اگر رئیس جمهور دستور پس نشینی یا پیش روی بدهد، فرمان ده ارشد می تواند با توجیه موجه و عاقلانه ی حفظ جان شهروندان ِ سربازِ آمریکایی، دستور او را نقض کند.

امیرخانی را از "ارمیا" شناختم.. ارمیایی که اگر هر سال دوره اش نکنم سالم سال نمی شود... بالاخره این روزها بعد از چند سال گذرم به جانستان کابلستان افتاده. کتاب مثل همیشه با رسم الخط نویسنده منتشر شده اما این بار سخت تر از همه کتاب ها می شود امیرخانی را فهمید... سفرنامه ای به افغانستان که چیزی شبیه شرمندگی را توی رگ های یک ایرانی به جریان می اندازد... تا اینجای کتاب را که خوانده ام دلم نیامد این یک صفحه را برای خودم ننویسم و بارها نخوانمش...