من پریشان تر از آنم که تو می پنداری
شده آیا
ته یک شعر
ترک برداری؟
من پریشان تر از آنم که تو می پنداری
شده آیا
ته یک شعر
ترک برداری؟
به گمونم فرآیند باز کردن صفحه ارسال مطلب جدید، تایپ چند خط و بعد نگه داشتن دکمه بک اسپیس بیشترین فراوانی رو بین عملیات های انجام شده توی این وبلاگ داره، شاید کم کم دارم متوجه میشم چه نیرویی امثال چیستا یثربی، هوشنگ مرادی کرمانی و جلال رو به نوشتن بی پرده چیزی که در ذهنشون میگذشته وادار کرده ... به قول یه بنده خدایی!! بدبختی هرکسی از یه جایی میزنه بیرون میزنه. ( امیدوارم در نقل حدیث اشتباهی رخ نداده باشه، اگه اشتباهه در کامنت اصلاحیه بزن بنده خدا! ) هرکسی یه جوری خودشو خالی میکنه. یکی با گریه کردن، یکی با ساعت ها درددل کردن با بقیه... اما کسی که عادت به نوشتن داشته باشه، بالاخره یه روزی مجبور میشه یه سری ترس ها رو کنار بذاره... ترس از اینکه نکنه فلانی بره دفتر خاطراتمو برداره و بخونه، نکنه فلانی بفهمه من واقعا نظرم در مورد اون قضیه چی بود، نکنه فلانی منظور نوشته هامو درست متوجه نشه و بد برداشت کنه ... و اگه این ترس رو کنار نذاره و تمام جملاتی که توی ذهنش میچرخن رو همونجا نگه داره میشه مثل الانِ من! یه حسی شبیه انجماد توی مغز! یه حسی شبیه مرگ تدریجی احساس... یه حسی شبیه مترسک بودن ... یه حسی که دیگه نمیذاره زندگیتو درست مدیریت کنی. شاید بعضیا توی یه وبلاگایی بچرخن و بگن چقد طرف بیکاره که هر اتفاقی براش میفته رو اینجا می نویسه! اینجور آدما خیلیاشون نمی نویسن که کسی اونا رو بخونه ... مینویسن که روند زندگی توی مغزشون لخته نشه! می نویسن تا زنده بمونن!
پی نوشت یک: برداشتن بی اجازه نوشته های بقیه و خوندنشون خیلی خیلی کار زشتیه! حتی اگه به بهونه سر در آوردن از کار بچه کم سن و سالتون یا هر دلیل احمقانه دیگه ای باشه! این میتونه یک عمر فوبیای مورد سرک کشی واقع شدن !!! رو توی شخص بوجود بیاره و آزارش بده
پی نوشت دو: یکی از بخش های آزار دهنده توی بلاگ برای من بخش "فهرست دنبال کنندگان"ه. دنبال کننده هایی که حتی نوشتن حرف دل رو به یه تجارت مسخره تبدیل میکنن. دنبالت میکنن که بری دنبالشون کنی و آمارشون رو بالا ببری! و بعد یه مدت که از " بَک دنبالت!!! " نا امید شدن " آن دنبال"ت میکنن!!! لطفا این کارو نکنید برای هیچکس... کار قشنگی نیست!
پی نوشت سه:
عنوان برگرفته از شعر سعدی علیه الرحمه:
من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی | عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی | |
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم! | باید اول به تو گفتن که: چنین خوب چرایی ؟ | |
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه | ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی !؟ | |
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان | که دل اهل نظر برد، که سرّیست خدایی | |
پرده بردار، که بیگانه خود این روی نبیند | تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی | |
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان | این توانم که بیایم سر کویت به گدایی | |
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت | همه سهلست، تحمل نکنم بار جدایی | |
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا | در همه شهر دلی هست که دیگر بربایی !؟ | |
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم | چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی | |
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن | تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی | |
(در بعضی نسخ آمده است: کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان؟ | پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی) | |
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد | که بدانست که دربند تو خوشتر ز رهایی | |
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده | نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی |
تو دوستم داری و من هم دوستت دارم
این را کجا پنهان کنم !؟ چشم همه شور است
گفتم اگر تقدیر برگردد چه خواهد شد
گفتم اگر روزی تو را ... گفتی بلا دور است
عطر تو می پیچد ، تمام شهر میپیچد
میترسم و این ترس بویی آشنا دارد
می ترسد از هر کوه ، از هر گردنه ، هر پیچ
سرکاروان ِ کاروانی که طلا دارد !
تنها تو را دارم! تو هم تنها مرا داری
روح منی و روح من در تن نمیماند
امّا نمی خواهم به بعد از تو بیاندیشم
بعد از تویی دیگر برای من نمیماند
بعد از تو هیچ انگیزه ای در شعر گفتن نیست
بعد از تو دیگر نامی از من نیست دختر جان
یاسر فقط یک مرد در آغاز اسلام است
یاسر فقط نام خیابانی ست در تهران
« الحمدالله الّذی ... » وقتی تو را دارم !
یک وصله ی بی رنگ بر مویم نمی چسبد
آنقدر خوشبختم که در این روزها دیگر
هرچه خدا را شکر می گویم نمی چسبد !
تو دوستم داری و من هم ... بیشتر حتی ...
--------------------------------------------
یاسر قنبرلو...