گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سعدی» ثبت شده است

هی فلانی! آن چشم های یاغی ات به من نگفته بودند که این روزهایی هم هست. روزهایی که دورتا دور چشمانت را حصار بکشند و بنویسند شناکردن ممنوع! اصلا من که نمیخواهم شنا کنم. من میخواهم غرق شوم... قرارمان این نبود که من باشم و دنیا، یکه و تنها... تو آنوقت آن دورتر ها ایستاده باشی و هی بگویی لاحول و لا قوه الا بالله.  هی فلانی! دانه های تسبیحم را ببین! روی زمین پخش شده اند. یکی مشرق، درست همانجایی که تو طلوع کردی. یکی شمال، یادت که هست؟ همانجایی که تو ریشه زدی و قد کشیدی. یکی جنوب، همانجا که من به سجده افتادم و یکی مغرب... و ما ادراک ما المغرب... چه جهنمی ست این غروب تو. شراره های آتش را ببین که دور تا دورم زبانه کشیده اند و من بی قرار فریاد میزنم "تو که مهربان ترین من بودی" ... کاش "سلاحه البکا" ئی هم درکار نبود. نمک روی زخم شنیده ای؟ ...



از شوکت فرمانرواییها سرم خالی است
من پادشاه کشتگانم، کشورم خالی است

چابک‌سواری، نامه‌ای خونین به دستم داد
با او چه باید گفت وقتی لشگرم خالی است

خون‌گریه‌های امپراتوری پشیمانم
در آستین ترس، جای خنجرم خالی است

به گمونم فرآیند باز کردن صفحه ارسال مطلب جدید، تایپ چند خط و بعد نگه داشتن دکمه بک اسپیس بیشترین فراوانی رو بین عملیات های انجام شده توی این وبلاگ داره، شاید کم کم دارم متوجه میشم چه نیرویی امثال چیستا یثربی، هوشنگ مرادی کرمانی و جلال رو به نوشتن بی پرده چیزی که در ذهنشون میگذشته وادار کرده ... به قول یه بنده خدایی!! بدبختی هرکسی از یه جایی میزنه بیرون میزنه. ( امیدوارم در نقل حدیث اشتباهی رخ نداده باشه، اگه اشتباهه در کامنت اصلاحیه بزن بنده خدا! ) هرکسی یه جوری خودشو خالی میکنه. یکی با گریه کردن، یکی با ساعت ها درددل کردن با بقیه... اما کسی که عادت به نوشتن داشته باشه، بالاخره یه روزی مجبور میشه یه سری ترس ها رو کنار بذاره... ترس از اینکه نکنه فلانی بره دفتر خاطراتمو برداره و بخونه، نکنه فلانی بفهمه من واقعا نظرم در مورد اون قضیه چی بود، نکنه فلانی منظور نوشته هامو درست متوجه نشه و بد برداشت کنه ... و اگه این ترس رو کنار نذاره و تمام جملاتی که توی ذهنش میچرخن رو همونجا نگه داره میشه مثل الانِ من! یه حسی شبیه انجماد توی مغز! یه حسی شبیه مرگ تدریجی احساس... یه حسی شبیه مترسک بودن ... یه حسی که دیگه نمیذاره زندگیتو درست مدیریت کنی. شاید بعضیا توی یه وبلاگایی بچرخن و بگن چقد طرف بیکاره که هر اتفاقی براش میفته رو اینجا می نویسه! اینجور آدما خیلیاشون نمی نویسن که کسی اونا رو بخونه ... مینویسن که روند زندگی توی مغزشون لخته نشه! می نویسن تا زنده بمونن!

 

پی نوشت یک: برداشتن بی اجازه نوشته های بقیه و خوندنشون خیلی خیلی کار زشتیه! حتی اگه به بهونه سر در آوردن از کار بچه کم سن و سالتون یا هر دلیل احمقانه دیگه ای باشه! این میتونه یک عمر فوبیای مورد سرک کشی واقع شدن !!! رو توی شخص بوجود بیاره و آزارش بده

 

پی نوشت دو: یکی از بخش های آزار دهنده توی بلاگ برای من بخش "فهرست دنبال کنندگان"ه. دنبال کننده هایی که حتی نوشتن حرف دل رو به یه تجارت مسخره تبدیل میکنن. دنبالت میکنن که بری دنبالشون کنی و آمارشون رو بالا ببری! و بعد یه مدت که از " بَک دنبالت!!! " نا امید شدن " آن دنبال"ت میکنن!!! لطفا این کارو نکنید برای هیچکس... کار قشنگی نیست!

 

پی نوشت سه:

عنوان برگرفته از شعر سعدی علیه الرحمه:

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی   عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم!   باید اول به تو گفتن که: چنین خوب چرایی ؟
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه   ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی !؟
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان   که دل اهل نظر برد، که سرّیست خدایی
پرده بردار، که بیگانه خود این روی نبیند   تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان   این توانم که بیایم سر کویت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت   همه سهلست، تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا   در همه شهر دلی هست که دیگر بربایی !؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم   چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن   تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
(در بعضی نسخ آمده است: کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان؟   پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی)
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد   که بدانست که دربند تو خوشتر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده   نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی