گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است

دلم میخواهد دختربچه کوچکی که کنج دلم نشسته و عروسک لباس صورتی اش -که اسمش را نازنین گذاشته بود- را بغل کرده، بیاورم وسط حیاط بنشانمش، - و چه بهتر که حیاطی باشد که دور تا دورش پر باشد از درختان خزان زده و روی زمینش پر از برگ های زرد و وسطش حوضی که روی آبش را برگ ها پر کرده باشند - دست "خودم"های دیگر را بگیرم، دور دخترک بچرخیم و شروع کنیم به خواندنِ "دختره اینجا نشسته، گریه میکنه، زاری میکنه،..." و دخترک به بهانه بازی، اشک بریزد و اشک بریزد و اشک بریزد و ما نرسیم به آخر بازی تا دلش سبک شود از تمام سال های بزرگ شدن ...


دل است دیگر ... بعضی وقت ها چه آرزوهایی دارد ... طفلکی نمی داند که آرزوها برای نرسیدنند...










هشت نفرت انگیز، یک فیلم وسترن تقریبا سه ساعته از کویینتین تارانتینو،در ژانر کمدی سیاه، با فضایی کاملا متفاوت از تمام فیلم هایی بود که دیده بودم... یه سری صحنه های خیلی خشنِ این فیلم، طوری در فضای کمدی فیلم حل میشن، که من مطمئنم اگه خارج از این فضا این صحنه ها رو می دیدم قبض روح میشدم ...
این فیلم موسیقی بی نظیری داره، واقعا بی نظیر... انقدر خوب که برای من -که زیاد به موسیقی فیلم ها توجهی نمیکنم- بسیار جذاب بود... گاها چند دیقه ای از فیلم رو میشه کاملا با موسیقی پیش رفت.
دیالوگ های فوق العاده، یکی دیگه از نقاط قوت این اثره... به شخصه علاقمند شدم که بقیه کارهای این کارگردان رو هم ببینم. (البته الان که چند روز از دیدن این فیلم می گذره و صحنه های خشنش یه خورده تو ذهنم کمرنگ شده ...)


نقد و بررسی فیلم (البته خودم هیچوقت نقد و بررسی ها رو قبل از دیدن فیلم نمیخونم، پیشنهاد میکنم شما هم اگه فیلم رو دیدین بخونین) : کلیک

خلاصه ای از کلیت داستان :
مأمور چوبه‌دار سابق که یک خلافکار زن را برای دار زدن به شهر صخره سرخ (Red Rock) می‌برد با یک جایزه بگیر دیگر همسفر می‌شود. در بین راه فردی که ادعا می‌کند کلانتر جدید شهر صخره سرخ است هم با آن‌ها همراه می‌شود. به دلیل کولاک شدید این سه تن به همراه کالسکه چی مجبور به اقامت در خواربار فروشی بین راه می‌شوند. ۳ نفر مسافر و یک نفر مسئول نگهداری از خواربار فروشی از قبل رسیده‌اند. مأمور دارزن اعتقاد دارد حداقل یک نفر این از مسافران قبلی خواربار فروشی با خلافکار زن همکار است و می‌خواهد در موقعیت مناسب همه آن‌ها را بکشد...


1. سیمکارتی که دانشگاه شماره اش را دارد زنگ می خورد. وقتی صدای زنگ مخصوص آن سیمکارت را می شنوم ناخودآگاه چهره استاد می آید جلوی چشمم... منشی دفتر دانشکده است، "آقای دکتر گفتن ساعت یک و نیم اینجا باشید" ... "چشم"ی می گویم و به این فکر میکنم که چه رابطه ای است رابطه استاد و شاگردی در ایران که استاد یک ساعت و نیم قبل از جلسه می تواند دستور حضور بدهد! طبق همان رابطه استاد و شاگردی من راس یک و نیم می رسم و استاد بیست دقیقه بعد... می گوید "نمونه هاتو جمع کن بذار یه جای دیگه فایلا برای دانشجوهای جدید مرتب بشه" می گویم : " همون روزی که آزمایشام تموم شد هرچی که به من ربط داشت رو برداشتم..." یک سری سوالات تکراری را جواب می دهم و دوباره میرسیم به اینکه "خانوم .... مقاله چی شد؟" و من دوباره همان توضیحات هزار بار قبل را می گویم ... می گوید"ده روز دیگه مقاله دستم نباشه اخطار میزنم" می گویم:"تهدید به قتل هم بکنید کار بیشتری از دستم برنمیاد، اخطار که چیزی نیست" میگوید: " انقد اخطار میزنم تا ..." می گویم: "اخراج؟؟" و میخندم ... خودم از بی اعتنایی ای که در لحنم بود جا خوردم... به این فکر میکنم که نباید اخطار اول را میزد. اشتباه استراتژیکِ بدی کرد. میتوانست تا مدت ها با تهدید اخطاری که مزه اش را نچشیده بودم و هضمش نکرده بودم از من کار میکشید، اما حالا دو اخطار با یک اخطار برایم فرقی نمی کند...
به نظرم تهدید تا وقتی تهدید است اثر بیشتری دارد. وقتی تهدید به عمل رسید، دیگر نباید منتظر اثرگذاری اش بود ...

2. چند روزی ست که تلگرام را حذف کرده ام... با ادبیات خاص خودش می گوید: هر آدمی نشتی هایی در زندگی اش دارد. جلوی نشتی های کوچک را که بگیری نشتی های بزرگ تری سر باز می کنند و حالا بیا جمعش کن! به این فکر میکنم که در زندگی ام هیچوقت مجذوب نشتی های مربوط به برقراری دیالوگ نبوده ام! تنها چیزهایی که توانسته اند مرا ترغیب کنند و به اصطلاح معتاد، برنامه هایی بوده اند که بوی رقابت می داده اند. مسابقه، بازی، معما ... شاید به همین خاطر هیچوقت معتاد تلگرام نشدم ... نشتی ها هم باید جذاب باشند! وگرنه بودنشان جز ضرر چیزی نیست ...



3. زنگ میزنم حالش را بپرسم، برعکس بقیه اطرافیانش، وقتی با من حرف میزند، بیشتر گوینده است نه شنونده، می گوید و من فقط با بغض می شنوم... می گوید و بعضی وقت ها از دستش در می رود و لرزش صدایش را حس میکنم ... چقدر خوب می شد اگر بعضی ها فقط کمی مهربان تر بودند ... فقط کمی... چقدر خوب می شد اگر بعضی ها بیشتر به این فکر میکردند که مسافرند. شاید فقط تا یک ثانیه بعد این جایگاه متعلق به آن ها باشد....


4. به این نتیجه رسیده ام که بهترین لالایی های دنیا شعرهای باباطاهرند ... بدون شک بهترین ...


  
مو که یارم سر یاری ندیره
مو که دردم سبکباری ندیره
همه واجن که یارت خواب نازه
چه خوابست اینکه بیداری ندیره...
 

یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهواره‌ی بنفش
همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد...



امروز توی دانشگاه کارگاه کارآفرینی برگزار شد با سخنرانی یکی از اساتید دانشگاه تهران و موفق های عرصه کارآفرینی. یه کتابی رو معرفی کردن برای پرورش ایده و نوآوری به اسم الگوریتم نوآوری، و آشنایی با اصول TRIZ  رو توصیه کردن ... اگر مشتاق ایده پروری و کارآفرینی هستید مطالعه بفرمایید.




+ چشم و ابروی خشن از بس که می آید به تو

  گاهی آدم عاشق نامهربانی می شود ....

   #مرتضی خدمتی



+ تجربه کن







گمان نکن که پس از حمله چشم هات به سرزمین روحم

     جز اسیری زخمی و دست بسته
 

          که نه پای رفتن دارد و نه جای ماندن

                                    باقی مانده باشد ....


شعله نکش سوسو نزن
بذار خاموشت کنم


این دردو تازه تر نکن
بذار فراموشت کنم



باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ...




          من  پریشان تر از  آنم که تو می پنداری


شده آیا


             ته یک شعر


                                      ترک برداری؟






Celine-Dion-My-Heart-Will-Go-On

1. مثل همه وقت هایی که دلم میخواهد دنیا را متوقف کنم، صدای موزیک را تا آخر زیاد کرده ام و موقع راه رفتن فقط کفش هایم را نگاه میکنم. پلیر گوشی می رسد به آهنگی که تقریبا تمام سلول های روحم را دیوانه می کند... وای... آلارم "Low Battery" و باتری خراب و هر ثانیه یک درصد کم شدن و ... تقریبا التماسش میکنم تا آخر این آهنگ روشن بماند. اما ... سرم را بالا میاورم. ماه مثل وصله ای ناجور، در سرتاسر آسمان پر از ابرهای سیاه، به سختی میخواهد خودش را از پشت ابرها به رخ بکشد، اما از تمام تلاشش فقط سایه ای کم بی رمق به چشم می آید ...


2. "او" می گوید فردوست توی این کتاب یکی به میخ زده یکی به نعل ... می گوید خواندنش بد نیست.

    "او"ی بعدی می پرسد سال نشر و انتشاراتش؟ می گویم: 71-اطلاعات، می گوید به درد نمی خورد و یک طرفه است...

     "او"ی بعدی تر مثل همیشه حافظه ی بی نظیرش را به رخم می کشد و مرا می کشاند وسط داستان و ... وای از شنیدن تاریخ از زبان این "او"...

                     و امان از تاریخی که هیچوقت نمیشود فهمید "چه کسی راست تر نوشته است"


3. کلید را توی قفل می چرخانم ... در را که باز میکنم، این بار برخلاف همیشه، خالی بودن اتاق سیلی میزند توی صورتم . چقدر آمدن و رفتنت سخت بود... چقدر سخت است که حالا یادم می آید "تو" این را برداشتی و آن را گذاشتی و این را پوشیدی و ... وای از آمدن هایی که رفتن دارند ...

  

4. چند تا فایل شخصی را سلکت میکنم که بفرستم برای خودم، اشتباهی فورواردش میکنم توی یک گروه ... یک لحظه دست و پایم یخ می زند. خدایا شکرت که نت آن لحظه ها ضعیف بود ... وای خدایا شکرت .... واااای خدایا شکرت....


5. می رود سراغ کادوهایی که چندوقتی هست روی تخت گذاشته ام، می پرسد: "اینا چیه؟ کتابه؟" ... خودم را به نشنیدن میزنم.... چه خوب که پی اش را نمیگیرد...



6.  باز هم برایم شعر بخوان، سالهاست که چشم به راه شعر خواندنت بوده ام ....





*** ای زاهد دیوانه بیندیش که شاید

      دیوانه ای از چنگ تو تاجت برباید ....