گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصطفی مستور» ثبت شده است

دلم میخواست راجع به کتاب جدید مستور کلی بنویسم. ولی نمیدونم چرا نمیتونم. حس میکنم این کتاب رو خیلی بیشتر از یک بار باید خوند ... یا شاید توی یه حال دیگه. کلا با داستان کوتاه های مستور سخت تر از رمان هاش میتونم ارتباط برقرار کنم. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که بدون شک، مستور سلطان چینش کلمات و اتفاقاته. و یک نویسنده صاحب سبک که شبیه هیچ کس نیست و هیچ کس شبیهش نیست. غافل گیری هاش توی داستان ها، سبک های خاص روایتش، شخصیت های دوست داشتنی و آشنایی که انگار داری باهاشون زندگی میکنی... اما هیچ شخصیتی "نادر" نمیشه. چقدر دوس داشتم نادر هم توی این کتاب می بود ...

*یه نکته ای که توی کتاب توجه منو به خودش جلب کرد اینه که، توی یه سری پاراگراف ها اصلا کاما استفاده نشده... برام جالبه بدونم دلیل مستور برای این کار چیه...


* ادامه این پست رو میذارم برای وقتی که دوباره بخونمش و دوباره بنویسمش...

"همین طور که سرم به شیشه ی پنجره بود پلک هایم را به زحمت باز کردم و از شیشه زل زدم به بیرون و خواب بودم و نبودم و کمی دورتر قطاری با سرعت زیاد داشت از اتوبوس ما جلو می زد و آدم های توی قطار برای ما دست تکان می دادند و پدر خواب بود و مادرم خواب بود و طوبا خواب بود و همه ی آدم های توی اتوبوس خواب بودند و مسافران قطار نمی دانستند."




چند سال پیش یادمه دوستم می گفت توی یه مراسم عروسی، یه خانوم که از خونواده مرفهی بود، یه گردنبند مروارید گردنش انداخته بود. همه کلی به به و چه چه می کردن. دوست من تو فکر رفته بود که اگه همین گردنبندو یه آدم با وضع مالی متوسط یا پایین بندازه همه قضاوتشون اینه که قطعا بدله.... امروز که داشتم کتاب "بهترین شکل ممکن" مستور رو میخوندم با خودم فکر کردم هرچند که من مستور رو خیلی دوس دارم، اما اینکه ماها سعی میکنیم از دل نوشته های مستور چیزی بیرون بکشیم و بهش فکر کنیم و میخوایم حتما بگیم چیزی پشت این نوشته ها پنهانه، اگه همین کتاب رو بدون اسم نویسنده دستمون بدن آیا همین رفتار رو باهاش خواهیم داشت؟ مثلا بگن این از یه نویسنده تازه کاره ... اونوقت شاید داستان اولشو بخونیم و بعد خیلی راحت کتاب رو شوت کنیم بره ... امان از این ظرف هایی که ما برای قضاوت توی ذهن خودمون ساختیم.

* این نوشته اصلا معنیش این نیست که کتاب مستور رو دوس نداشتم. ولی این قضیه خیلی ذهنمو مشغول کرده که کسانی که مستور میخونن با یه پیش داوری سمت کتاباش میرن. حتی خود من ... و خیلی پیش اومده که کتاب یا شعر یا نوشته ای از یه آدم گمنام به من داده شده و من اصلا براش انقدر انرژی نذاشتم تا بفهمم شاید حرفی پشت نوشته های ساده ش مخفی شده باشه....

مدت ها روی تخت، کنار بالشم مانده بود و منتظر بودم که از سنگینی خواندن "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" خلاص شوم تا بتوانم کتاب دیگری از مستور را شروع کنم. به گمانم هرکس که مستور را بشناسد، موافق این رویه باشد که باید بین خواندن کتاب هایش فاصله ای معقول در نظر گرفت. بالاخره تصمیم میگیرم امشب این بار سنگین را از روی دوشم بردارم و حقا زیباترین توصیف برای حس و حال بعد از خواندن کتاب همانی ست که مستور می گوید : "احساس کسی را دارم که بار سنگینی را مسافتی طولانی به دوش کشیده و حالا آن را زمین گذاشته است؛ سبکبار اما با شانه هایی زخمی".

 

به نظر من موثرترین و کاری ترین وسیله برای خشکاندن ریشه احساس یک دختر، یا نه بهتر است بگویم برای خشکاندن ریشه لذت بردن از احساسش، (زیرا که دوست داشتن را نمی‌شود خشکاند) آشنا کردنش با لحظه‌های "نبودن" است. دخترها وقتی دل می‌بندند، دلشان می‌خواهد که تکیه کنند، تکیه کنند به کسی که دوستش دارند و در سایه بودنش آرام باشند و از همه غصه‌های دنیا رد شوند. و مهلک‌ترین ضربه به آرامششان این است که به آن‌ها بفهمانی که "من همیشگی نیستم". شاید به همین دلیل است که می‌گویند دخترها در همان اوایل آشنایی برای خودشان قصر رویا می‌سازند و نوه و نتیجه‌هایشان را توی آن تصور می‌کنند که از سر و کول خودشان و عشقشان (که حالا حتما پدربزرگ نوه‌هایشان است) بالا می روند. وقتی به او بفهمانی که همیشگی نیستی، یعنی باید روی پای خودش بایستد. این روی پای خود ایستادن توی دنیای عاشقی، با روی پای خود ایستادن‌های معمولی فرق دارد. وقتی به یک دختر یاد می‌دهی که توی دنیای عاشقی روی پای خودش بایستد، یعنی نباید تکیه کند به کسی که تکیه‌گاه خودش می‌پنداشت، یعنی لذت احساسش را از او گرفته‌ای... آرامشش را از او گرفته‌ای. برایش رهگذری می‌شوی که گهگاهی از خیابان دلش رد می‌شوی و احتمالا زباله‌ای هم از شیشه ماشینش به بیرون پرت می‌کنی!!! و رد می‌شوی... با وجود تمام خوبی‌هایت، با وجود تمام دوست داشتن‌هایش، دیگر نمی‌تواند باورت کند... به نظر من "دوست نداشتن" بهتر از "گاهی دوست داشتن" است.

 

به قول نویسنده محبوبم:

 

 اگر به هر دلیلی می خواستی له شدن روح کسی را ببینی،

آنجا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست،

جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن،

جایی است با نور کم.