مدت ها روی تخت، کنار بالشم مانده بود و منتظر بودم که از سنگینی خواندن "سه گزارش کوتاه درباره نوید و نگار" خلاص شوم تا بتوانم کتاب دیگری از مستور را شروع کنم. به گمانم هرکس که مستور را بشناسد، موافق این رویه باشد که باید بین خواندن کتاب هایش فاصله ای معقول در نظر گرفت. بالاخره تصمیم میگیرم امشب این بار سنگین را از روی دوشم بردارم و حقا زیباترین توصیف برای حس و حال بعد از خواندن کتاب همانی ست که مستور می گوید : "احساس کسی را دارم که بار سنگینی را مسافتی طولانی به دوش کشیده و حالا آن را زمین گذاشته است؛ سبکبار اما با شانه هایی زخمی".
توانایی مستور در خلق یک جهان باشکوه با شخصیت هایی که به شدت واضح اند و می شود با آن ها زندگی کرد، بی نظیر است. توصیف شخصیت ها و موقعیت ها و نوع نگارش آنقدر اثرگذار است که بعد از خواندن کتاب دلت می خواهد بروی سراغ گوگل تا مطمئن شوی "نادر" وجود خارجی دارد یا نه و از روی سرچ های محبوب گوگل با اسم "نادر" می فهمی که انگار خیلی ها مثل تو دارند دنبالش می گردند...
نادر، بازیگر نقش اول قصه این کتاب، ترانه سرایی ست که کارمند اداره پست است و در زیرزمینی در اقدسیه به تنهایی زندگی می کند، مادرش را بسیار دوست دارد و چند ماه پس از یک ملاقات با فردی به نام "محمد صفوی" گم می شود...
با کنار هم گذاشتن یک سری اطلاعات و جملات کتاب، و وجود شباهت هایی بین نادر و مستور، کم کم این فکر در ذهنم شکل می گیرد که شاید دغدغه های واقعی مستور است که در این کتاب، در قالب شخصیت "نادر" ریخته شده...
وقتی فکرهایی که بعد از خواندن کتاب توی سرم ریخته را مرور میکنم می بینم چقدر حق با مستور است که می گوید:
برای شناخت و درک درست شخصیت نادر فارابی، پاسخ این پرسش که "چرا او نیست؟" از پاسخ این که "او کجا هست؟" به وضوح اهمیت بیشتری دارد. با این همه به شکل معقولی احتمال می رود که علاقه مندانِ پاسخ دوم نسبت به جویندگان پاسخ اول به نحو چشمگیری بیشتر باشند.
بخشی از کتاب:
گفت وقتی شمع ها را فوت می کرده احساس کرده به نیم عمر زندگی اش رسیده است. احساس کرده انگار نیم عمر اول زندگی اش را صرف بالا رفتن از دیوار بلندی، دیوار خیلی بلندی، کرده و بالا رفته و بالا رفته و بالا رفته تا توانسته است منظره ی پشت دیوار را ببیند. او به نادر گفته بود با دیدن منظره ی پشت دیوار اطمینان پیدا کرده که بدون نگرانی از اتفاقی هولناک یا آسیبی جدی برای بشریت، می توان تمام دانش بشر را، تمام دانش مفید بشر را، در هفده صفحه خلاصه کرد و بعد بقیه کتاب ها را سوزاند. گفت با این حال در این هفده صفحه قبل از هرچیز باید تکلیف، به تعبیر او، "مسئول جهان" روشن شود. گفت به نادر گفته است حالا می خواهد با احتیاط و احترام و صبوری از دیوار پایین بیاید چون به دلایل زیاد ترجیح می دهد به جای رفتن به آن طرف دیوار، در بیابان درختی بکارد یا در آغل از پستان گوسفندی شیر بدوشد. وقتی اصرار کردم یکی از این "دلایل" زیاد را توضیح دهد چیزی گفت، که من مطلقا مفهوم آن را درک نکردم، با این حال عین عبارات او رانقل می کنم چون به یقین برخی خوانندگان چنان هوشمند هستند که نه تنها می توانند مفهوم آن را به درستی درک کنند بلکه ممکن است بتوانند تاثیر ان را بر تصمیم ها و رفتارهای بعدی نادر فارابی نیز بسنجند. عین کلمات او این است: " گمونم صرف دونستن این که وجود داریم اون قدر وحشتناکه که باید راهی برای فرار از این وحشت و یا دست کم کاهش و یا فراموش کردنش پیدا کرد"
نوشته ای راجع به همین کتاب در وبلاگ رگبرگ های سیاه : رساله درباره نادر فارابی