به نظر من موثرترین و کاری ترین وسیله برای خشکاندن ریشه احساس یک دختر، یا نه بهتر است بگویم برای خشکاندن ریشه لذت بردن از احساسش، (زیرا که دوست داشتن را نمیشود خشکاند) آشنا کردنش با لحظههای "نبودن" است. دخترها وقتی دل میبندند، دلشان میخواهد که تکیه کنند، تکیه کنند به کسی که دوستش دارند و در سایه بودنش آرام باشند و از همه غصههای دنیا رد شوند. و مهلکترین ضربه به آرامششان این است که به آنها بفهمانی که "من همیشگی نیستم". شاید به همین دلیل است که میگویند دخترها در همان اوایل آشنایی برای خودشان قصر رویا میسازند و نوه و نتیجههایشان را توی آن تصور میکنند که از سر و کول خودشان و عشقشان (که حالا حتما پدربزرگ نوههایشان است) بالا می روند. وقتی به او بفهمانی که همیشگی نیستی، یعنی باید روی پای خودش بایستد. این روی پای خود ایستادن توی دنیای عاشقی، با روی پای خود ایستادنهای معمولی فرق دارد. وقتی به یک دختر یاد میدهی که توی دنیای عاشقی روی پای خودش بایستد، یعنی نباید تکیه کند به کسی که تکیهگاه خودش میپنداشت، یعنی لذت احساسش را از او گرفتهای... آرامشش را از او گرفتهای. برایش رهگذری میشوی که گهگاهی از خیابان دلش رد میشوی و احتمالا زبالهای هم از شیشه ماشینش به بیرون پرت میکنی!!! و رد میشوی... با وجود تمام خوبیهایت، با وجود تمام دوست داشتنهایش، دیگر نمیتواند باورت کند... به نظر من "دوست نداشتن" بهتر از "گاهی دوست داشتن" است.
به قول نویسنده محبوبم:
اگر به هر دلیلی می خواستی له شدن روح کسی را ببینی،
آنجا زیر نور شدید یا در تاریکی محض نیست،
جایی است نه کاملا تاریک و نه به اندازه ی کافی روشن،
جایی است با نور کم.