گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۸ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است





من مهندس بوده ام دلدادگی شانم نبود
تازگی ها گلفروشی تازه کارم کرده ای

ای یار جفا کرده‌ پیوند بریده
این بود وفاداری و عهد تو ندیده

در کوی تو معروفم و از روی تو محروم
گرگ دهن آلوده یوسف ندریده

ما هیچ ندیدیم و همه شهر بگفتند
افسانه مجنون به لیلی نرسیده

در خواب گزیده لب شیرین گل اندام
از خواب نباشد مگر انگشت گزیده

بس در طلبت کوشش بیفایده کردیم
چون طفل دوان در پی گنجشک پریده

مرغ دل صاحبنظران صید نکردی
الا به کمان مهره ابروی خمیده

میلت به چه ماند؟ به خرامیدن طاووس
غمزت به نگه کردن اهوی رمیده

گر پای به در می نهم از نقطه شیراز
ره نیست تو پیرامن من حلقه کشیده

با دست بلورین تو پنجه نتوان کرد
رفتیم دعا گفته و دشنام شنیده

روی تو مبیناد دگر دیده سعدی
گر دیده به کس باز کند، روی تو دیده

 



 
آخ! گئجه لَر یاتمامیشام من سنه لای- لای دئمیشم...

 

متن شعر : کلیک


ترجمه فارسی : کلیک

 

 



1. سیمکارتی که دانشگاه شماره اش را دارد زنگ می خورد. وقتی صدای زنگ مخصوص آن سیمکارت را می شنوم ناخودآگاه چهره استاد می آید جلوی چشمم... منشی دفتر دانشکده است، "آقای دکتر گفتن ساعت یک و نیم اینجا باشید" ... "چشم"ی می گویم و به این فکر میکنم که چه رابطه ای است رابطه استاد و شاگردی در ایران که استاد یک ساعت و نیم قبل از جلسه می تواند دستور حضور بدهد! طبق همان رابطه استاد و شاگردی من راس یک و نیم می رسم و استاد بیست دقیقه بعد... می گوید "نمونه هاتو جمع کن بذار یه جای دیگه فایلا برای دانشجوهای جدید مرتب بشه" می گویم : " همون روزی که آزمایشام تموم شد هرچی که به من ربط داشت رو برداشتم..." یک سری سوالات تکراری را جواب می دهم و دوباره میرسیم به اینکه "خانوم .... مقاله چی شد؟" و من دوباره همان توضیحات هزار بار قبل را می گویم ... می گوید"ده روز دیگه مقاله دستم نباشه اخطار میزنم" می گویم:"تهدید به قتل هم بکنید کار بیشتری از دستم برنمیاد، اخطار که چیزی نیست" میگوید: " انقد اخطار میزنم تا ..." می گویم: "اخراج؟؟" و میخندم ... خودم از بی اعتنایی ای که در لحنم بود جا خوردم... به این فکر میکنم که نباید اخطار اول را میزد. اشتباه استراتژیکِ بدی کرد. میتوانست تا مدت ها با تهدید اخطاری که مزه اش را نچشیده بودم و هضمش نکرده بودم از من کار میکشید، اما حالا دو اخطار با یک اخطار برایم فرقی نمی کند...
به نظرم تهدید تا وقتی تهدید است اثر بیشتری دارد. وقتی تهدید به عمل رسید، دیگر نباید منتظر اثرگذاری اش بود ...

2. چند روزی ست که تلگرام را حذف کرده ام... با ادبیات خاص خودش می گوید: هر آدمی نشتی هایی در زندگی اش دارد. جلوی نشتی های کوچک را که بگیری نشتی های بزرگ تری سر باز می کنند و حالا بیا جمعش کن! به این فکر میکنم که در زندگی ام هیچوقت مجذوب نشتی های مربوط به برقراری دیالوگ نبوده ام! تنها چیزهایی که توانسته اند مرا ترغیب کنند و به اصطلاح معتاد، برنامه هایی بوده اند که بوی رقابت می داده اند. مسابقه، بازی، معما ... شاید به همین خاطر هیچوقت معتاد تلگرام نشدم ... نشتی ها هم باید جذاب باشند! وگرنه بودنشان جز ضرر چیزی نیست ...



3. زنگ میزنم حالش را بپرسم، برعکس بقیه اطرافیانش، وقتی با من حرف میزند، بیشتر گوینده است نه شنونده، می گوید و من فقط با بغض می شنوم... می گوید و بعضی وقت ها از دستش در می رود و لرزش صدایش را حس میکنم ... چقدر خوب می شد اگر بعضی ها فقط کمی مهربان تر بودند ... فقط کمی... چقدر خوب می شد اگر بعضی ها بیشتر به این فکر میکردند که مسافرند. شاید فقط تا یک ثانیه بعد این جایگاه متعلق به آن ها باشد....


4. به این نتیجه رسیده ام که بهترین لالایی های دنیا شعرهای باباطاهرند ... بدون شک بهترین ...


  
مو که یارم سر یاری ندیره
مو که دردم سبکباری ندیره
همه واجن که یارت خواب نازه
چه خوابست اینکه بیداری ندیره...
 

یادت هست؟
گفتی نشانی میهن من همین گندمِ سبز
همین گهواره‌ی بنفش
همین بوسه‌ی مایل به طعمِ ترانه است؟
ها ری‌را ...!
من به خانه برمی‌گردم،
هنوز هم یک دیدار ساده می‌تواند
سرآغازِ‌ پرسه‌ای غریب در کوچهْ‌باغِ باران باشد...



باید امشب بروم
باید امشب چمدانی را
که به اندازه پیراهن تنهایی من جا دارد
بردارم
و به سمتی بروم
که درختان حماسی پیداست
رو به آن وسعت بی واژه که همواره مرا می خواند ...




          من  پریشان تر از  آنم که تو می پنداری


شده آیا


             ته یک شعر


                                      ترک برداری؟






Celine-Dion-My-Heart-Will-Go-On



گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست