بعد از نماز فکرهای مختلف در ذهنم رژه می روند... خواب به چشمم نمی آید. خودم را خوب می شناسم. بنا کنم به فکر کردن و نخوابیدن این پلک روی هم فشار دادن ها دردی را دوا نمی کند. تصمیم می گیرم زودتر از برنامه راه بیفتم. نمیدانم چرا می روم ... نمیدانم چرا عجله دارم . اصرار می کنند که بمانم اما انگار چیزی در "ماندن" هست که آزارم می دهد. هر چه اصرار میکنم "او" بخوابد قبول نمی کند. شروع می کند به چای دم کردن و نیمرو درست کردن که مبادا در راه گرسنه شوم... با خودم کلنجار می روم و قیافه نیمرو را در ذهنم تصور میکنم و سعی میکنم مجذوبش شوم تا نیمرو نخورده راه نیفتم و ناراحتش نکنم... زردی و سفیدی تخم مرغ با کلنجارهایم دلپذیر می شود انگار... اما قبل از ریختن تخم مرغ در ماهیتابه شروع می کند به هم زدن... یادم می افتد قبلا گفته بودم که نیمرو را این شکلی همزده دوست دارم... این مدتی که نبوده ام بی خبر است از عوض شدن ذائقه ام... روبرویم می نشیند تا خیالش جمع شود از سیر شدنم... بعد از چند دقیقه اجازه می دهد که از پای سفره بلند شوم. کوله ام را دم در میگذارم... دوباره سفر. دوباره جدا شدن از او ... دوباره دل به جاده زدن به امید چیزی که نمیدانم چیست... این بغض فروخورده هم مرد نگه داشتن سرش نمی شود انگار... توی اتوبوس به این فکر میکنم که شاگرد راننده بودن هم شغل خوبی ست. در حین کرایه جمع کردن و جار زدن برای مسافر و عوض کردن کیسه های زباله می شود هزاران هزار سطر نوشت و پاک کرد... ما به اصطلاح مهندس ها باید سر کار حواسمان را لااقل آنقدری جمع کنیم که دیگر نمیشود هی توی دفتر یادداشت ذهن نوشت و پاک کرد... راننده که دنده عقب می رود تا از سکو بیرون بیاید چشم هایم را می بندم و صدای آهنگ را زیاد می کنم ... " تو بری تلخ میشه آخر غصه..."
حالا یک شبانه روز است که رسیده ام. اینجا ... اما باز هم "ماندن" آزارم می دهد ... دلم میخواهد بروم... بعید نیست که فردا دوباره کوله ام را دم در بگذارم ....
حالا یک شبانه روز است که رسیده ام. اینجا ... اما باز هم "ماندن" آزارم می دهد ... دلم میخواهد بروم... بعید نیست که فردا دوباره کوله ام را دم در بگذارم ....
2- گوش نکن اون آهنگ لامصبو...
3- خدا حفظ کنه و "او" رو .
4- چقدر خوب بود...