گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

طوری قدم برمی داشت انگار که کوهی روی دوشش سنگینی می کرد

نزدیک تر که می شد، خستگی ای که انگار روی شادابیِ نوجوانی اش خط انداخته بود، بیشتر به چشم می آمد

به صندلی کناری ام که رسید کیسه بزرگی را روی زمین پرت کرد و خودش را روی صندلی انداخت... با اوضاع و احوالی که داشت انتظار داشتم مثلا سرش را به دیوار تکیه بدهد، چشم هایش را ببندد تا شاید کمی آرام شود... اما برخلاف تصورم از توی کیفش برس مویی برداشت و آبشار موهایش را از زیر روسری بیرون کشید و با بی حوصلگی شروع کرد به شانه زدن موهایش...

 

 

نگاهی به کیسه روی زمین انداختم، حدسم درست بود، موهایش را برای تبلیغِ گیره مو مرتب می کرد... قطار که رسید لابلای جمعیت گم شد، توی واگن کناری چشم چرخاندم تا پیدایش کنم ...

 

"بامتل فقط دو تومن"...

 

الحق که زیبایی موهایش تاثیر اصرارش برای خرید را صدبرابر می کرد...

 

توی دلم آرزو کردم دفعه بعد موهایش را با شوق، و با امیدی غیر از فروش رفتن بامتل هایش شانه بزند...

 

 

بشنوید به مناسبت همین متن ...

 

 

 

پی نوشت :

دیشب فهمیدم "آلزایمر" اسم یه عصب شناس آلمانیه، خدا رو شکر که مثلا گردآفرید این بیماری رو کشف نکرد، وگرنه باید میگفتیم فلانی گردآفرید گرفته frown

 

نظرات  (۴)

  • مهدیه عباسیان
  • خیلی قشنگ بود...

    من عاشق این بچه هام. خیلی بهشون فک می کنم. بخش جدایی ناپذیر زندگیم ان...


    ج پ ن : یک بیشتر با اینجانب در تعامل باش، تا اطلاعات بیشتری به سمتت سرازیر شه! ;)
    پاسخ:
    از تعامل با شما همین ما رو بس که هر چی میخوام بخورم حس میکنم الان سرطان میگیرم:)))
    ممنون
    پاسخ:
    ممنون از شما :)
    ُسلام میام میخونم ولی فعلا حال ندارم نظر درست حسابی بنویسم . باشرمساری فراوان. چاکریم همچنان
    پاسخ:
    سلام رفیق
    نبینم بیحال باشی...
    به قول خودت دشمنتم شرمنده نباشه :)
    ولی مهدیه جون اونی که من دیدم بامتل میفروخت خیلی ام بچه نبود بنده خدا
    پاسخ:
    :))