توی تمام محوطه دانشگاه، بید مجنون ها را بیشتر از همه دوست دارم. بعضی از روزهای زمستان که بیخیال سرما میشدم و کمی توی محوطه می نشستم و زل میزدم به بید مجنون های لخت و عور، میدیدم که گنجشک ها هنوز هم توی سر و کله هم میزنند و تاب میخورند روی شاخه هایشان... آنور تر اما کاج ها مثل همیشه مغرور و سبز ایستاده بودند و انگار نه انگار که زمستان همه دار و ندار همسایه کناری شان را دزدیده است... همیشه از کاج ها بدم می آید. حس میکنم به زمستان باج داده اند که کاری به کارشان نداشته باشد... گنجشک ها هم انگار قدخمیدگی بیدهای مجنون و سر به زمین ساییده را به استواری مضحک کاج ها ترجیح می دهند... حالا دوباره بهار برگشته و بیدهای مجنون سرسبز شده اند، و هنوز گنجشک ها توی اغوششان بالا پایین می پرند... روسیاهی اش به زمستان ماند و کاج ها...
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند ...
* فاضل نظری