دلم میخواهد دختربچه کوچکی که کنج دلم نشسته و عروسک لباس صورتی اش -که اسمش را نازنین گذاشته بود- را بغل کرده، بیاورم وسط حیاط بنشانمش، - و چه بهتر که حیاطی باشد که دور تا دورش پر باشد از درختان خزان زده و روی زمینش پر از برگ های زرد و وسطش حوضی که روی آبش را برگ ها پر کرده باشند - دست "خودم"های دیگر را بگیرم، دور دخترک بچرخیم و شروع کنیم به خواندنِ "دختره اینجا نشسته، گریه میکنه، زاری میکنه،..." و دخترک به بهانه بازی، اشک بریزد و اشک بریزد و اشک بریزد و ما نرسیم به آخر بازی تا دلش سبک شود از تمام سال های بزرگ شدن ...
دل است دیگر ... بعضی وقت ها چه آرزوهایی دارد ... طفلکی نمی داند که آرزوها برای نرسیدنند...