گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

سکانس اول : دیروز توی وبلاگ یه آقایی میخوندم که هوس کرده بود یه چیزی بدزده 

سکانس دوم : مهدیه میگه یه نظریه ای هست به اسم جبرگرایی ژنتیکی که اگه اثبات بشه نشون میده که مجرما همه جرمشون تقصیر خودشون نبوده

سکانس سوم : من خیلی دوس دارم بدونم سیگار کشیدن چجوریه :| کاش اثبات شه یه بار سیگار بکشم

 

 

 

پیش نوشت:

 

بالاخره شازده کوچولو روباه را اهلی کرد و چون ساعت جدایی نزدیک شد، روباه گفت:
-آه، من گریه خواهم کرد.
شازده کوچولو گفت:
-­ تقصیر خودت است. من بد تو را نمی خواستم، ولی خودت خواستی که اهلیت کنم...
روباه گفت: درست است.
شازده کوچولو گفت: ولی تو گریه خواهی کرد!
-درست است.
- پس چیزی برای تو نمی ماند.
- چرا، می ماند. رنگ گندمزارها...که به رنگ موهای طلایی تو است، یاد تو را برایم زنده می کند...

 

ظاهرا اهلی شدن چیز خوبیست

شوق رسیدن جمعه ها و روز قرار ...

شاخه های گل ...

کاش یک بار جواب سلامت را بشنوم ...

 

پی نوشت:  اوصیکم بالاهلی شدن !

 

  

بغض مثل دستی گلویت را چنگ میزند

با بهت به اطرافت نگاه میکنی

پر از بهانه ای برای گریستن اما دریغ از یک قطره اشک

ناچار میشوی به خودت سیلی بزنی

انقدر بزنی تا اشک توی چشم هایت جمع شود

و دانه دانه روی گونه هایت بریزد

 

این اشک ها عصاره عمیق ترین اندوه های جهان اند...

وسایلم را جمع میکنم تا وقتی "ابجی" برگشت راه بیفتم. صبح باید میرفتم دانشگاه تا نتیجه آنالیزهای کوفتی را بعد از یک هفته بگیرم اما نمیشد "امیر" را تنها گذاشت...

میپرد جلویم 

- خاله دیشب خواب دیدم اومده بودم دانشگاتون

- خاله جون حیف که رات نمیدن وگرنه با خودم میبردمت

خیلی مصمم و جدی فکر میکند و میگوید:

- میدونی چیه خاله؟ من میتونم اون تفنگ بزرگه رو بیارم بزنیمشون. بعد میتونم بیام تو. فکر خوبیه. نه؟

- خاله جون بعد اخراجم میکنن خب

( کمی مکث میکند. نمیداند اخراج چیست. اما انگار از مدل گفتنم فهمیده چیز بدیست)

- خب پس نریم دانشگاه. بیا بریم شهر بازی

- اخه استادم منتظرمه خب

-  بگو اونم بیاد بریم شهربازی. تو راه میتونه مشقاتو بگه. منم میتونم کمک کنم

- چه کمکی خاله؟

- خب منم میتونم بهت الفبا یاد بدم. ببین بلدم: الف ، با ، هین ، فا،....

- خاله جون فکر نکنم وقت داشته باشه بیاد. اصلا بیا فوتبال بازی کنیمممم

- آخ جوووووون

بعد از یک ربع بازی میپرسد:

- چند چندیم خاله

- تو ده به سه جلویی

چار پنج تا گل دیگر میزند و بعد بالا پایین میپرد که " اخ جوووون پنج - شیش بردمت خالههههه"...

 می بوسمش و میگویم: " تو خیلی قوی ای، من هیچوقت نمی تونم برنده شم" مثل آن وقت ها که من "داداشی" را ده به صفر میبردم، ذوقی میکند و پشتک میزند. سرش میخورد به دیوار. بساط گریه را دارد ردیف میکند که نگاهی به دیوار می اندازم و میگویم "وای خاله دیوار ترک برداشت، هی بهت میگم تو قوی ای. ببین حالام زدی دیوارو شکوندی..."

بادی به غبغب می اندازد و میگوید : " اره ببین اینجاش شکست. باید مراقب باشم دیگه به دیوار نخورم"

صدای چرخیدن کلید توی در را می شنوم ... بایدخداحافظی کنم با دنیای قشنگش. با دنیایی که می شود نگهبان ها را کشت و استاد را شهربازی برد و دیوار را با سر خراب کرد...

به لطف حافظه ام، چیز زیادی از بچگی ها یادم نمی آید... اما حتما من هم آن وقت ها دنیای قشنگی داشته ام برای خودم...

 

ما ادم ها همه بنّاییم

استاد دیوار ساختن

خیلی خوب بلدیم آجرها را یکی یکی با ظرافت و دقت روی هم بچینیم تا سر به فلک بکشد دیوارمان

آجرهای رنگارنگ کینه، چپ چپ نگاه کردن، اخم کردن، خط و نشان کشیدن، زیرآب زدن... خوب که دقت کنیم می بینیم چقدر دیوار ساخته ایم بین دنیای خودمان و بقیه...

چقدر  "مگه کوری" گفته ایم به کسی که اشتباهی پایمان را توی مترو لگد کرده

چقدر خودمان را توی صدای کر کننده هندزفری هایمان غرق کرده ایم تا مبادا کسی توی این دیوارها پنجره ای بسازد و سرکی بکشد به دنیایمان

چقدر بود و نبودمان برای بقیه بی اهمیت است... بلکه نبودمان شیرین تر...

ما یک روز میان این دیوارهای سر به فلک کشیده، می پوسیم و آجرهایش روی سرمان خراب می شود و بازی تمام ...

گیم اور میشویم به همین راحتی... با حسرت امتیازهایی که نگرفتیم، امتیاز یک لبخند ساده به ادم هایی که هر روز می بینیم و با اخم از کنارشان میگذریم...

امتیاز "دلقک بازی" برای ارام کردن بچه ای که توی اتوبوس مادرش را با گریه هایش کلافه کرده...

گیم اور می شویم یک روز...

یعقوب من ... آغوش بگشا

یوسفت بازگشته

حالا در چشمان سفید و بی سوی تو ، چه خوب می بیند ... زشتی های خودش را !

تازه دارد می بیند که ان همه زیبایی که از عکس خودش در اینه چشمان تو می دید ... تجلی بهشت چشمان تو بود نه زیبایی او

یعقوب من ببخش که پیراهن یوسف تو

بوی خیانت می دهد

بوی بی شرمی

بوی گناه ...

اما میان این همه نا امیدی دلم به یک چیز خوش است

این همه وقت 

یوسفت در قعر چاه دست و پا می زد 

 

و تو هیچ دستی را قابل ندانستی که 

 

او را از چاه بیرون بکشد 

 

 

تنها دلخوشی ام این است که

دستان تو

هنوز

 

"تنها" راه نجات  من است ...

سلامـ بهترینمــ

این روزها هم مثل همیشه نامه های پر مهرت به دستم می رسد. آن قدر لطف تو بی دریغ و مدام است که درست نمی توانم بفهمم هنوز دلگیری یا ...

حرف هایت این روزها بیشتر حال و هوای دلتنگی دارد. مرا بی اختیار می کشی به سمت خاطراتمان..خاطراتی که از حافظه روحم پاک کرده ای ... این روزها خیلی دلم میخواهد به یاد بیاورمشان. به من بگو اولین بار که تصویر تو در چشمهایم نشست چه حالی شدم... بگذار به یاد بیاروم  اولین باری که دستم را گرفتی چه حسی داشتم. دلم میخواهد بدانم اولین زمزمه ای که در گوشم خواندی از کدام صحیفه عشق بود که هنوز مستی اش از سرم ...

ای عشق ! من تو را به خاطر نمی اورم ولی بی گمان ... تو اولین تصویر مبهم چشمان کم سوی من بودی وقتی که در این دنیا رها شدم. شک ندارم که تو اولین صدایی بودی که شنیده ام. حتم دارم تو اولین گهواره ای بودی که در آن ارام گرفتم . بی گمان تو اولین گام های لرزان کودکی ام بودی . تو اولین حرف الفبایی بودی که اموختم ...

ای عشق ... بگذار یک بار، فقط یک بار به خاطر بیاورم من و تو ساکن کدام سرزمین بودیم... من دلتنگم . اگر دلگیر نیستی از من ... بگذار به خانه برگردم ...

امضا : بی حکومت ترین خلیفه دنیا...


پ . ن : کاش دستان بشر اختراعی داشت که تعداد بازدید هایت از صفحات دلم را به من نشان میداد ...

"من" عزیزم ، ببخشید که دوباره حرف هایت را حذف کردم. اینجا مثل دفتر یادداشتم پاره کردن نمیخواهد. اینجا همه چیز با یک کلیک حذف می شود...

خودت نباش

خودت را دوست ندارم...

برایم نقاب بزن

تمام عمر...

من با نقاب زدن الفتی دیرینه دارم...

وارد میدان انقلاب می شوم. آن قدر از دیدن اطراف بیزارم که تماشای تعقیب و گریز کفش هایم را ترجیح میدهم. با همان غصه همیشگی سرم را بالا می اورم و نگاهی به گوشه میدان می اندازم. مثل همیشه خانمی با ظاهری ساده و مرتب با سبد کوچکی جوراب، در ضلع شمال غرب میدان نشسته است. به راحتی می توانی بفهمی که چقدر آن گوشه نشستن برایش سخت است. همیشه ساکت است و به نقطه ای خیره می شود. از انجا که رد شوی هر قدم یک دست به سمتت دراز می شود تا آگهی های مربوط و نامربوط را قالبت کنند. صدای هر و کر بعضی هایشان را در جواب مرسی گفتنم می شنوم. مسیری که تا مترو مانده پر از دست فروش های دوره گرد است. تنها نقطه جذاب مسیر بستنی های رنگارنگ مغازه روبروی ایستگاه مترو است. مثل همیشه آن قدر غرق فکرم که متوجه عبور از پله ها و راهروها و آمدن قطار و سوار شدنم نمی شوم. طبق عادت قطار را درست سوار شده ام. دخترکی با لباس های کهنه و نامرتب با دسته ای فال حافظ از شلوغی جمعیت می گذرد و کنارم می ایستد.

     - خاله فال نمیخوای؟

     - نه عزیزم ممنون

توی چشم هایم نگاه می کند، می خندد و می گوید :

     - ازت خوشم اومده دوس دارم همینجوری بهت یه فال بدم. چشاتو ببند و بردار.

فکر م می رود سمت دست های غیبی و تقدیر و جو زدگی از اینکه حتما حرف مهمی توی این فال هست. چشم هایم را می بندم و برمیدارم

فال را نخوانده کیفم را باز می کنم و یک هزار تومانی به دخترک می دهم. با اخم به من زل می زند و می گوید:

    - دو تومن میشه

    - خودت گفتی ازم خوشت اومده و همینجوری بردارم

    - اصن نمیخواد بدی بابا، هزار تومن که واسه من سود نداره

با نا امیدی از پیدا کردن صداقت - حتی در چشم های دخترک فال فروش - اسکناس دو هزار تومانی را سمتش می گیرم و فال را آرام توی کیفم می گذارم

دخترکم...

سال هاست که در آغوش این دنیای پر زرق و برق آرمیده ایم و غافلیم از اینکه این شب به زودی به صبح می رسد و این خواب به انتها...

دخترکم ... کافیست چشمانت را باز کنی تا تمام شود این همه کابوس و رویای مدام... این شب برای خوابیدن نیست... بیدار شو!