یعقوب من ... آغوش بگشا
یوسفت بازگشته
حالا در چشمان سفید و بی سوی تو ، چه خوب می بیند ... زشتی های خودش را !
تازه دارد می بیند که ان همه زیبایی که از عکس خودش در اینه چشمان تو می دید ... تجلی بهشت چشمان تو بود نه زیبایی او
یعقوب من ببخش که پیراهن یوسف تو
بوی خیانت می دهد
بوی بی شرمی
بوی گناه ...
اما میان این همه نا امیدی دلم به یک چیز خوش است
این همه وقت
یوسفت در قعر چاه دست و پا می زد
و تو هیچ دستی را قابل ندانستی که
او را از چاه بیرون بکشد
تنها دلخوشی ام این است که
دستان تو
هنوز
"تنها" راه نجات من است ...