نمیدانم چرا هروقت به خودمان فکر میکنم گریه ام میگیرد
من جان
کجای زندگی ام به بغض گره خورده که همیشه با یک تلنگر چشمانم پر از اشک می شود....
نمیدانم چرا هروقت به خودمان فکر میکنم گریه ام میگیرد
من جان
کجای زندگی ام به بغض گره خورده که همیشه با یک تلنگر چشمانم پر از اشک می شود....
من عزیزم
با توجه به اینکه هرچه خاطره نوشتم پاره کردی و از مرور گذشته فرار کردی، میخواهم این بار اینجا بنویسم تا نتوانی پاره اش کنی. من جان از تو خواهش میکنم که اینجا را هم مثل همه وبلاگ های دیگری که ساختیم متروکه نگذار و فرار نکن. من جان باور کن گذشته چیز ترسناکی نیست. بیا برای یک بار هم که شده خودمان را با هم مرور کنیم....