متاسفانه بلاگفا داره به شدت از خودش نوسان نشون میده ....
و من علیرغم میل باطنی باید از سرویس دهنده ای که باهاش وبلاگ نویسی رو شروع کردم دل بکنم...
سعی میکنم مطالبم رو کم کم بیارم اینور . به هرحال مهاجرت تدریجی شاید راحت تر از مهاجرت یهویی باشه ...
متاسفانه بلاگفا داره به شدت از خودش نوسان نشون میده ....
و من علیرغم میل باطنی باید از سرویس دهنده ای که باهاش وبلاگ نویسی رو شروع کردم دل بکنم...
سعی میکنم مطالبم رو کم کم بیارم اینور . به هرحال مهاجرت تدریجی شاید راحت تر از مهاجرت یهویی باشه ...
بعضی وقت ها ابن البشر توهم می زند! و فکر میکند که خیلی خفن است و ناگاه خدا به گونه ای در برجکش میزند که تکه بزرگه اش می شود انتن نوک برجک، که باز هم موهوما خیالات برش داشته بوده که روی فرکانس "گاد تی وی" تنظیم شده،...
دم خدا گرم که بعضی وقت ها پته آدم را بدجوری روی آب می ریزد!
بنده خدا !!!! تو که نسخه پرهیز از نان گندمِ دکتر، جانت را "بلغت الحلقوم" میکند بیجا میکنی اینجا می نویسی "چیزی در دنیا دلبسته ماندنم نمیکند" :|
به جان دوست که دشمن بدین رضا ندهد
که در به روی ببندند آشنایی را
منه به جان تو بار فراق بر دل ریش
که پشه ای نبرد سنگ آسیایی را...
#سعدی علیه الرحمه
لینک دانلود آهنگ لالایی - علی زندوکیلی
(دانلود حلاله چون توی کانالشون منتشر کردن)
احضار شده ام ! این بار نه با پای خودم میروم که حقم را بگیرم نه روبرویم خانوم شین نشسته...
این بار روبرویم "حاج اقا" نشسته است با همان اخم حاج اقاهای حراست ها و کمیته انضباطی ها و منکرات های مشهور توی فیلم ها! اقایی علی الظاهر مهربان تر کنارش زل زده به من، توی چشم هایش انگار امیخته ای از ترحم و اضطراب جاخوش کرده. حاج اقا مشغول پر کردن یک صفحه از دفتری حدودا دویست برگ است که حدس میزنم هر برگش نامه اعمال کسی باشد...
سال ها از آن ماجرا می گذرد و من دیگر هرگز روی اینکه کسی بیاید و حقم را بگیرد حساب نکردم... چند سالی طول کشید تا زبانم باز شد و گلایه اش را پیش کشیدم. هر چند برای خوب شدن زخم دلم افاقه نکرد و هنوز که هنوز است توی همه دعواها، فقط روی تیم دو نفره مان حساب میکنم، من و "او" ... "او"یی که اهل پاپس کشیدن نیست...
بعد از آن ماجرا رویمان کم نشد و باز هم نامه می نوشتیم برای هم، با این فرق که فاطمه زیر همه نامه هایش می نوشت " خانوم شین من فاطمه ام" ...
این داستان ادامه دارد
از اول دبیرستان شروع شد...مریم هم کلاسی و هم نیمکتی من بود و فاطمه و فرشته دو خواهرِ به ترتیب بزرگتر و کوچکترش، یادم نمی آید چه ماجرایی پیش آمد که فاطمه اولین نامه اش را برای من نوشت و من جواب دادم ... شاید مثل خیلی از روزهای نوجوانی کَل کَل روی استقلال و پرسپولیس بود و شایدتر جوادکاظمیان که بازیکن محبوب فاطمه بود! زمان گذشت و نامه نوشتن ها برایمان عادت شده بود و بعد از مدتی فرشته هم قاطی ماجرا شد. من هم که آن روزها قلمم با نوشتن "خاطرات استقلالی بودنم" جان گرفته بود، بدم نمی آمد که این داستان ادامه پیدا کند...
آن روز نحس ...صبح توی صف مراسم صبحگاه ایستاده بودیم که مریم ، نامه فاطمه را دستم داد و من همزمان با برنامه صبحگاه مشغول خواندنش بودم. حواسم به نامه بود و متوجه آمدن معاون مدرسه - خانوم شین - به سمت خودم نشدم... نامه را از دستم کشید و قاطی کتابهایی که از بقیه گرفته بود - به جرم حواس پرتی از مراسم صبحگاه - با خودش برد...
بعد از تمام شدن صبحگاه رفتم توی دفتر مدرسه و گفتم : " لطفا اون برگه ای که گرفتید بهم پس بدید" .
توی مدرسه جلوی مدیر و معاون ها عزیز بودم و ابهتی داشتم برای خودم. آنقدر که بیخیال لباس فرم مدرسه و بدون ترس از خانوم کاف شلوار جین میپوشیدم و ناخون هایم را کوتاه نمیکردم و کلی کیف میکردم که جزء معدود استثناهای مدرسه ام!!! با مراعات همان رابطه و یک جوری که انگار میخواهد زیرسیبیلی ماجرا را رد کند گفت : " من چیزی نمیگم تو ول کن نیستی؟" دوزاری مبارک افتاد که نامه را خوانده و فکر کرده نامه عاشقانه است و ماجرای لیلی و مجنونی! با وجود حافظه ماهی گلی ام هیچوقت یادم نمی رود که آن روز چه آشوبی به پا کردم توی مدرسه. که باید نامه را پس بدهید... خانوم شین هم پایش را توی یک کفش کرده بود که اگر میخواهی پس بگیری اش باید والدینت بیایند!
بعد از عمری آسه رفتن و آسه تر آمدن، اولین بار بود که با کادر مدرسه مشکل پیدا کرده بودم. سخت بود برایم . خیلی سخت.... رفتم سراغ مامان که باید بیایی نامه را پس بگیری. اولین و اخرین بار توی عمرم بود که گیر افتاده بودم و دلم میخواست مامان بیاید و سرشان داد بزند و بگوید " غلط کردید که به دختر من گیر دادید"
مامان اما ... وقتی من سرکلاس بودم آمده بود و عذرخواهی کرده بود بابت بی نظمیِ پیش آمده و گفته بود که در جریان نامه نگاری من و فاطمه هست و بعد هم نامه را پاره کرده بود و ریخته بود توی سطل زباله... زخمش روی دلم تازه است هنوز...
این داستان ادامه دارد...
یا مَنْ یُعْطی مَنْ لَمْ یَسْئَلْهُ وَ مَنْ لَمْ یَعْرِفْهُ تَحَنُّناً مِنْهُ وَرَحْمَهً*
ای که عطا کنی به کسی که از تو نخواهد و نه تو را بشناسد از روی نعمت بخشی و مهرورزی
* بخشی از دعای مخصوص ماه رجب
یکی از سخت ترین برنامه ریزی های زندگی من اینه که نون و خیار و گوجه و گردو و پنیر با هم تموم شن ... خیلی سخته خدایی. باز برای کباب و برنج دو تا متغیر هست اینجا باید پنج تا رو کنار هم مدیریت کرد
من رستم و سهراب تو، این جنگ چه جنگی ست
گر زخم زنم حسرت و گر زخم خورم ننگ...
* فاضل نظری
توی تمام محوطه دانشگاه، بید مجنون ها را بیشتر از همه دوست دارم. بعضی از روزهای زمستان که بیخیال سرما میشدم و کمی توی محوطه می نشستم و زل میزدم به بید مجنون های لخت و عور، میدیدم که گنجشک ها هنوز هم توی سر و کله هم میزنند و تاب میخورند روی شاخه هایشان... آنور تر اما کاج ها مثل همیشه مغرور و سبز ایستاده بودند و انگار نه انگار که زمستان همه دار و ندار همسایه کناری شان را دزدیده است... همیشه از کاج ها بدم می آید. حس میکنم به زمستان باج داده اند که کاری به کارشان نداشته باشد... گنجشک ها هم انگار قدخمیدگی بیدهای مجنون و سر به زمین ساییده را به استواری مضحک کاج ها ترجیح می دهند... حالا دوباره بهار برگشته و بیدهای مجنون سرسبز شده اند، و هنوز گنجشک ها توی اغوششان بالا پایین می پرند... روسیاهی اش به زمستان ماند و کاج ها...
یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند ...
* فاضل نظری
نمیدانم چرا یکهو دلم تسبیحی میخواهد که توی دستم بچرخانم و ذکرهای گره خورده توی دلم را باز کنم... دور و برم را نگاه میکنم. خانومی صندلی روبرویم نشسته و با تسبیحی سپید ذکر میگوید. شروع میکنم با حرکت دانه های تسبیحش صلوات میفرستم اما عقب می مانم ... باید دنبال ذکر کوتاه تری بگردم، شاید او هم دارد "یا غفار" می گوید ...
قطار می رود
تو می روی
تمام ایستگاه می رود
و من چقدر ساده ام
که تمام عمر
به انتظار تو در ایستگاه ایستاده ام
*قیصر امین پور
I don't Stop when i'm tired
I Stop when i'm Done...