گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۱۳ مطلب در مرداد ۱۳۹۵ ثبت شده است

دوسال قبل که قصد ورود به مقطع ارشد رو داشتم چه فکر و خیالاتی توی سرم می چرخید، چه رویاهای بزرگی... چه سخت می گذشت روزای انتخاب گرایش و دانشگاه... کجا برم که بتونم بیشتر خدمت کنم؟ کجا برم که باری از رو دوش مردم بردارم ... پز دانشگاه رو دادن مهم تره یا قاطی آدمای اثرگذار شدن... بعدش تلاش و وسواس برای انتخاب موضوع پایان نامه و استاد ...اما حالا بعد از دوسال، جایی وایسادم که با خودم فکر میکنم کجای این سیستم مریضه که نتیجه دو سال عمر دانشجو، باید توی کمد استاد خاک بخوره... کجای این سیستم مشکل داره که من با اون همه رویا، امروز باید فکر کنم عدد سازی توی پایان نامه کار زشت تریه یا توی مقاله، باید فکر کنم با این دستگاهای درب و داغون، با این همه خطا ... با چه رویی میشه نتیجه گزارش کرد...
باید فکر کنم که چند درصد مقاله هایی که رشد علمی ایرانو میسازن، با عددسازی و چشم پوشی از خطاها و "ولش کن بابا"ها منتشر میشن... باید فکر کنم میلیون میلیون بودجه هایی که برای پروژه ها مصوب میشه کجا خرج میشه که نتیجه ش میشه عجز از خرید امکانات حداقلی!
دوست عزیز! شمایی که داری تو کارت از سیستم "ولش کن بابا" استفاده میکنی... کمی وجدان داشته باش! فقط کمی!


پی نوشت :
 از رستم پیروز همین بس که بپرسند
از کشتن سهراب به تهمینه چه گفتی ...

#فاضل نظری

 مثل همیشه غرق عوالم خودم، چشم باز می کنم و می بینم که رسیده ام توی واگن. هیچ وقت مترو را دوست نداشته ام. همیشه شلوغی بیش از حدش، سوژه های غصه خوردن روح کمال گرایم را جور می کند. اما این بار خدا رو شکر خلوت است. دخترکی روی لبه صندلی های خالی رفته و از میله سقف آویزان شده. فکر می کنم که باید دختر یکی از خانم های توی واگن باشد و چشم هایم را می بندم و در افکارم شیرجه میزنم. اما سر و صدای دخترک و غر زدن های مدام خانم ها که اصرار دارند دخترک را پایین بیاورند، رشته افکارم را پاره می کند. چشم هایم را باز می کنم و این بار با دقت دخترک را ورانداز می کنم. کفش هایش که کف قطار جا مانده پلاستیکی ست. پاهایش به شدت سیاه و کثیف شده و موهای ژولیده اش روی شانه هایش ریخته و لباس هایش نامرتب و مندرس است. در مقابل همه حرف ها و اصرارهای بقیه فقط میخندد و به بازی اش ادامه می دهد. به نظر می رسد باید از بچه های کار باشد اما ظاهرا میلی به کار کردن ندارد. 

یکی از فروشنده های مترو سمت ما می آید و شروع می کند به دخترک بد و بیراه گفتن. اما او باز هم می خندد و یک "خودتی" نثارش می کند. در چشم هایش نه شیطنتی می بینم نه گستاخی ای و نه ... بی تفاوتی عمیق توی چشم هایش مثل خنجری در قلبم فرو می رود. مگر می شود همه دنیا در چشم های یک دختر 7 ساله یخ زده باشد؟ باز هم همان تحلیل های مسخره توی ذهنم شروع به چرخیدن می کند. چرا باید بچه های کار وجود داشته باشند، چرا هیچ کس کاری نمی کند، چرا گرانی هست، چرا فقر هست، ... صدای سیلی زن توی صورت دخترک، روی مغزم خط می اندازد... افسوس که همیشه، وقتی سایه خشونت و آسیب، لحظه به لحظه به این بچه ها نزدیک می شود من و امثال من، مشغول تحلیل های مسخره و ژست های روشنفکری خودمان، دست روی دست گذاشته ایم و این که بعد از سیلی خوردنشان بلند شویم و دست نوازش و ترحم روی سر دخترک بکشیم پشیزی نمی ارزد... او حتی انقدر آدم حسابمان نمی کند که شکلات گران قیمتی که برای آرام کردنش تعارف می زنیم را قبول کند! وای ... جای سیلی اش هنوز روی صورتم می سوزد...


 

هر جا چراغی روشنه

از ترس تنها بودنه 

ای ترس تنهایی من 

"اینجا" 

"چراغ"ی روشنه