گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۴ مطلب در تیر ۱۳۹۵ ثبت شده است

بعد از نماز فکرهای مختلف در ذهنم رژه می روند... خواب به چشمم نمی آید. خودم را خوب می شناسم. بنا کنم به فکر کردن و نخوابیدن این پلک روی هم فشار دادن ها دردی را دوا نمی کند. تصمیم می گیرم زودتر از برنامه راه بیفتم. نمیدانم چرا می روم ... نمیدانم چرا عجله دارم . اصرار می کنند که بمانم اما انگار چیزی در "ماندن" هست که آزارم می دهد. هر چه اصرار میکنم "او" بخوابد قبول نمی کند. شروع می کند به چای دم کردن و نیمرو درست کردن که مبادا در راه گرسنه شوم... با خودم کلنجار می روم و قیافه نیمرو را در ذهنم تصور میکنم و سعی میکنم مجذوبش شوم تا نیمرو نخورده راه نیفتم و ناراحتش نکنم... زردی و سفیدی تخم مرغ با کلنجارهایم دلپذیر می شود انگار... اما قبل از ریختن تخم مرغ در ماهیتابه شروع می کند به هم زدن... یادم می افتد قبلا گفته بودم که نیمرو را این شکلی همزده دوست دارم... این مدتی که نبوده ام بی خبر است از عوض شدن ذائقه ام... روبرویم می نشیند تا خیالش جمع شود از سیر شدنم... بعد از چند دقیقه اجازه می دهد که از پای سفره بلند شوم. کوله ام را دم در میگذارم... دوباره سفر. دوباره جدا شدن از او ... دوباره دل به جاده زدن به امید چیزی که نمیدانم چیست...  این بغض فروخورده هم مرد نگه داشتن سرش نمی شود انگار... توی اتوبوس به این فکر میکنم که شاگرد راننده بودن هم شغل خوبی ست. در حین کرایه جمع کردن و جار زدن برای مسافر و عوض کردن کیسه های زباله می شود هزاران هزار سطر نوشت و پاک کرد... ما به اصطلاح مهندس ها باید سر کار حواسمان را لااقل آنقدری جمع کنیم که دیگر نمیشود هی توی دفتر یادداشت ذهن نوشت و پاک کرد... راننده که دنده عقب می رود تا از سکو بیرون بیاید چشم هایم را می بندم و صدای آهنگ را زیاد می کنم ... " تو بری تلخ میشه آخر غصه..."

حالا یک شبانه روز است که رسیده ام. اینجا ... اما باز هم "ماندن" آزارم می دهد ... دلم میخواهد بروم... بعید نیست که فردا دوباره کوله ام را دم در بگذارم ....


در تمام طول نماز عید اثری از درخواست مستقیم آمرزش و استغفار کردن ندیدم... به گمانم همه را ....



*امام جماعت یه مسجدی یه حدیثی نقل کردن راجع به ملاک قبولی اعمال رمضان. طبق اون حدیث میگفتن که نشانه قبولی اعمال اینه که بعد رمضان با قبلش فرق کرده باشیم... اعمال همه قبول و عید مبارک 


به گمونم فرآیند باز کردن صفحه ارسال مطلب جدید، تایپ چند خط و بعد نگه داشتن دکمه بک اسپیس بیشترین فراوانی رو بین عملیات های انجام شده توی این وبلاگ داره، شاید کم کم دارم متوجه میشم چه نیرویی امثال چیستا یثربی، هوشنگ مرادی کرمانی و جلال رو به نوشتن بی پرده چیزی که در ذهنشون میگذشته وادار کرده ... به قول یه بنده خدایی!! بدبختی هرکسی از یه جایی میزنه بیرون میزنه. ( امیدوارم در نقل حدیث اشتباهی رخ نداده باشه، اگه اشتباهه در کامنت اصلاحیه بزن بنده خدا! ) هرکسی یه جوری خودشو خالی میکنه. یکی با گریه کردن، یکی با ساعت ها درددل کردن با بقیه... اما کسی که عادت به نوشتن داشته باشه، بالاخره یه روزی مجبور میشه یه سری ترس ها رو کنار بذاره... ترس از اینکه نکنه فلانی بره دفتر خاطراتمو برداره و بخونه، نکنه فلانی بفهمه من واقعا نظرم در مورد اون قضیه چی بود، نکنه فلانی منظور نوشته هامو درست متوجه نشه و بد برداشت کنه ... و اگه این ترس رو کنار نذاره و تمام جملاتی که توی ذهنش میچرخن رو همونجا نگه داره میشه مثل الانِ من! یه حسی شبیه انجماد توی مغز! یه حسی شبیه مرگ تدریجی احساس... یه حسی شبیه مترسک بودن ... یه حسی که دیگه نمیذاره زندگیتو درست مدیریت کنی. شاید بعضیا توی یه وبلاگایی بچرخن و بگن چقد طرف بیکاره که هر اتفاقی براش میفته رو اینجا می نویسه! اینجور آدما خیلیاشون نمی نویسن که کسی اونا رو بخونه ... مینویسن که روند زندگی توی مغزشون لخته نشه! می نویسن تا زنده بمونن!

 

پی نوشت یک: برداشتن بی اجازه نوشته های بقیه و خوندنشون خیلی خیلی کار زشتیه! حتی اگه به بهونه سر در آوردن از کار بچه کم سن و سالتون یا هر دلیل احمقانه دیگه ای باشه! این میتونه یک عمر فوبیای مورد سرک کشی واقع شدن !!! رو توی شخص بوجود بیاره و آزارش بده

 

پی نوشت دو: یکی از بخش های آزار دهنده توی بلاگ برای من بخش "فهرست دنبال کنندگان"ه. دنبال کننده هایی که حتی نوشتن حرف دل رو به یه تجارت مسخره تبدیل میکنن. دنبالت میکنن که بری دنبالشون کنی و آمارشون رو بالا ببری! و بعد یه مدت که از " بَک دنبالت!!! " نا امید شدن " آن دنبال"ت میکنن!!! لطفا این کارو نکنید برای هیچکس... کار قشنگی نیست!

 

پی نوشت سه:

عنوان برگرفته از شعر سعدی علیه الرحمه:

 

من ندانستم از اول که تو بی مهر و وفایی   عهد نابستن از آن به که ببندی و نپایی
دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم!   باید اول به تو گفتن که: چنین خوب چرایی ؟
ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه   ما کجاییم در این بحر تفکر، تو کجایی !؟
آن نه خالست و زنخدان و سر زلف پریشان   که دل اهل نظر برد، که سرّیست خدایی
پرده بردار، که بیگانه خود این روی نبیند   تو بزرگی و در آیینه کوچک ننمایی
حلقه بر در نتوانم زدن از دست رقیبان   این توانم که بیایم سر کویت به گدایی
عشق و درویشی و انگشت نمایی و ملامت   همه سهلست، تحمل نکنم بار جدایی
روز صحرا و سماعست و لب جوی و تماشا   در همه شهر دلی هست که دیگر بربایی !؟
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم   چه بگویم؟ که غم از دل برود چون تو بیایی
شمع را باید از این خانه به دربردن و کشتن   تا به همسایه نگوید که تو در خانه مایی
(در بعضی نسخ آمده است: کشتن شمع چه حاجت بود از بیم رقیبان؟   پرتو روی تو گوید که تو در خانه مایی)
سعدی آن نیست که هرگز ز کمندت بگریزد   که بدانست که دربند تو خوشتر ز رهایی
خلق گویند برو دل به هوای دگری ده   نکنم خاصه در ایام اتابک دو هوایی

 

دیگران چون بروند از نظر از دل بروند

تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی

 

#مولانا