جعبه ی چسب زخم دستش بود و سرش رو چسبونده به در قطار. داشت یه ترانه ای رو آروم می خوند. من و دوست جانم دو طرفش وایساده بودیم. بعد از تجربه یه روز خیلی خوب، و پر از حسای قشنگ، این لحظه مثل یه لکه سیاه وسط یه حیاط پر از برف سفید بود...
بهش گفتم اسمت چیه؟ تو سر و صدای قطار انگار اشتباه شنیده بود. گفت اینو بابام میخونه. گفتم اسم خودتو میگم... گفت ابوالفضل. کلی با هم حرف زدیم. تو دنیای اعداد خودش فکر میکرد ما هشت - نه سالمونه چون خودش شیش سالش بود ... شخصیتش برام جالب بود. مث یه مرد بزرگ با یه پوزخند گوشه لبش، خیلی ساده از سختی های زندگیش میگفت... خالکوبی های روی بدنشو که نشون داد یه لحظه جفتمون جا خوردیم. یکی دو ثانیه ای گذشت تا خودمون رو جمع کردیم. طرح تار عنکبوت و چند تا چیز دیگه -که من چشام سیاهی رفت و ندیدم- رو سینه و شکم یه بچه شیش ساله ... دوسشون داشت انگار. میگفت درد نداره با سوزن میزنن... پرسیدیم دوس داری چیکاره بشی. گفت دوس ندارم دکتر بشم. دلم میخواد مامور بشم و معتادا رو بگیرم. آدمای خوب رو نمیگیرم فقط معتادا رو میگیرم و با شلاق میزنم. بهش گفتم معتادا رو نباید زد. باید کمکشون کرد تا حالشون خوب بشه ... جوابش انقد عمیق و صریح و قاطع بود که تا ساعت ها صداش تو گوشم می پیچید. گفت اینا کارشون همینه. هرچقد هم که ترک کنن دوباره میرن میکشن... داداش بزرگترش انگار توی یه دعوا با مامانش کشته شده بود. از چندین بار اشاره به برادرش توی حرفاش راحت میشد فهمید که این اتفاق چقدر اذیتش کرده. اما حتی این اشاره ها رو هم خیلی آروم میگفت...داشت با ذوق بچگونه ش حساب کتاب میکرد که کی باید به دنیا می اومد که سنش از ما بیشتر باشه، من بهش گفتم ابوالفضل ما باید پیاده شیم. گفت منم میام. از قطار پیاده شد و چند قدمی اومد و حرفاشو ادامه داد. بعد یهو گفت ساعت چنده. گفتم چهار و نیم ... گفت یعنی شب شده؟ گفتم نه یه ساعت مونده .... خیلی سریع برگشت و من فقط شنیدم که گفت: پس من باید بمونم ...
بهش گفتم اسمت چیه؟ تو سر و صدای قطار انگار اشتباه شنیده بود. گفت اینو بابام میخونه. گفتم اسم خودتو میگم... گفت ابوالفضل. کلی با هم حرف زدیم. تو دنیای اعداد خودش فکر میکرد ما هشت - نه سالمونه چون خودش شیش سالش بود ... شخصیتش برام جالب بود. مث یه مرد بزرگ با یه پوزخند گوشه لبش، خیلی ساده از سختی های زندگیش میگفت... خالکوبی های روی بدنشو که نشون داد یه لحظه جفتمون جا خوردیم. یکی دو ثانیه ای گذشت تا خودمون رو جمع کردیم. طرح تار عنکبوت و چند تا چیز دیگه -که من چشام سیاهی رفت و ندیدم- رو سینه و شکم یه بچه شیش ساله ... دوسشون داشت انگار. میگفت درد نداره با سوزن میزنن... پرسیدیم دوس داری چیکاره بشی. گفت دوس ندارم دکتر بشم. دلم میخواد مامور بشم و معتادا رو بگیرم. آدمای خوب رو نمیگیرم فقط معتادا رو میگیرم و با شلاق میزنم. بهش گفتم معتادا رو نباید زد. باید کمکشون کرد تا حالشون خوب بشه ... جوابش انقد عمیق و صریح و قاطع بود که تا ساعت ها صداش تو گوشم می پیچید. گفت اینا کارشون همینه. هرچقد هم که ترک کنن دوباره میرن میکشن... داداش بزرگترش انگار توی یه دعوا با مامانش کشته شده بود. از چندین بار اشاره به برادرش توی حرفاش راحت میشد فهمید که این اتفاق چقدر اذیتش کرده. اما حتی این اشاره ها رو هم خیلی آروم میگفت...داشت با ذوق بچگونه ش حساب کتاب میکرد که کی باید به دنیا می اومد که سنش از ما بیشتر باشه، من بهش گفتم ابوالفضل ما باید پیاده شیم. گفت منم میام. از قطار پیاده شد و چند قدمی اومد و حرفاشو ادامه داد. بعد یهو گفت ساعت چنده. گفتم چهار و نیم ... گفت یعنی شب شده؟ گفتم نه یه ساعت مونده .... خیلی سریع برگشت و من فقط شنیدم که گفت: پس من باید بمونم ...