گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی

۱۵ مطلب در آذر ۱۳۹۵ ثبت شده است



آخه خواهر بزرگوار، برادر ارجمند! من به این کاری ندارم که توی تبلیغ اشاره نفرمودید که مردم تخم مرغ واقعی بخورن، نه این گلوله های مصنوعی و هورمونی که به خوردمون میدن ! ولی لااقل این تبلیغی که شونصد جا توی مترو زدین رو با یه عکسی میزدین آدم حس نکنه دارید بچه رو با تخم مرغ خفه می کنید :| اصن استیصال از چشای بنده خدا میباره:|



گفتنی نیست ولی بی تو کماکان در من

نفسی هست، دلی هست، ولی جانی نیست

دلم میخواست راجع به کتاب جدید مستور کلی بنویسم. ولی نمیدونم چرا نمیتونم. حس میکنم این کتاب رو خیلی بیشتر از یک بار باید خوند ... یا شاید توی یه حال دیگه. کلا با داستان کوتاه های مستور سخت تر از رمان هاش میتونم ارتباط برقرار کنم. تنها چیزی که میتونم بگم اینه که بدون شک، مستور سلطان چینش کلمات و اتفاقاته. و یک نویسنده صاحب سبک که شبیه هیچ کس نیست و هیچ کس شبیهش نیست. غافل گیری هاش توی داستان ها، سبک های خاص روایتش، شخصیت های دوست داشتنی و آشنایی که انگار داری باهاشون زندگی میکنی... اما هیچ شخصیتی "نادر" نمیشه. چقدر دوس داشتم نادر هم توی این کتاب می بود ...

*یه نکته ای که توی کتاب توجه منو به خودش جلب کرد اینه که، توی یه سری پاراگراف ها اصلا کاما استفاده نشده... برام جالبه بدونم دلیل مستور برای این کار چیه...


* ادامه این پست رو میذارم برای وقتی که دوباره بخونمش و دوباره بنویسمش...

"همین طور که سرم به شیشه ی پنجره بود پلک هایم را به زحمت باز کردم و از شیشه زل زدم به بیرون و خواب بودم و نبودم و کمی دورتر قطاری با سرعت زیاد داشت از اتوبوس ما جلو می زد و آدم های توی قطار برای ما دست تکان می دادند و پدر خواب بود و مادرم خواب بود و طوبا خواب بود و همه ی آدم های توی اتوبوس خواب بودند و مسافران قطار نمی دانستند."




یک تجربه مفید برای خوابگاهی هایی که قابلمه های جنس "روی" رو میسوزونن ...!!!


بعد از اینکه غذاتون سوخت و جزغاله شد و قابلمه تون سیاه سیاه شد، تیکه های غذای باقیمونده رو دور بریزید، یه آبی به قابلمه بزنید و حتی الامکان قطعاتی که امکان جدا کردنشون هست رو جدا کنید. بعد قابلمه رو بذارید روی شعله زیاد گاز. و تا یک ساعت بذارید قابلمه خالی حرارت ببینه. بعد از یک ساعت پروژه انجام شده و همه سیاه شدگی ها تا حدی میسوزنن که تصعید میشن و بقایای سفیدرنگی ازشون به جا می مونه :) و در نتیجه قابلمه از روز اولشم سفید تر میشه :)


و من الله التوفیق

گفته اند که پدرم را راندند از بهشت و من زمینی شدم.هرچند که ملک بودم و فردوس برین جایم.روزی خدایم مرا در زمینش رها کرد...و من درمانده در میان نگاه آدمها به دنبال نگاه آشنایی می گشتم.نگاهی که هرچند بلندایش خود را به هیچ چشمی نیالود اما آشناتر بود از چشمهای آدمها!آنقدر نگاهم را به نگاهها دوختم برای یافتنش تا رنگ نگاه آدمها از یادم بردرنگ نگاهش را...فراموش کردم که وقتی داشت نظاره میکرد پا به زمین گذاشتنم را شاید آرزو کرد فراموشش نکنم...انی جاعل فی الارض خلیفه...کافرم نخوانید به استناد " کن فیکون" ...خدایی دارم که به دنبال نشانی نگاهش میگردم!

(دست نوشته ای قدیمی مربوط به 7 سال قبل ...)

 

 

به قول فاضل : آدم خلیفه‌ی تنهای خدا روی زمین است. امپراتوری که گاهی باید برگردد به آخرین سلاحش. و سلاح او گریه است.

 

موسیقی بی کلام

Le Moulin

اثر Yann Tiersen

به شدت پیشنهاد میکنم از دستش ندین :)