گاه نوشت های یک "من"

گاه نوشت های یک "من"
طبقه بندی موضوعی
جعبه ی چسب زخم دستش بود و سرش رو چسبونده به در قطار. داشت یه ترانه ای رو آروم می خوند. من و دوست جانم دو طرفش وایساده بودیم. بعد از تجربه یه روز خیلی خوب، و پر از حسای قشنگ، این لحظه مثل یه لکه سیاه وسط یه حیاط پر از برف سفید بود...
بهش گفتم اسمت چیه؟ تو سر و صدای قطار انگار اشتباه شنیده بود. گفت اینو بابام میخونه. گفتم اسم خودتو میگم... گفت ابوالفضل. کلی با هم حرف زدیم. تو دنیای اعداد خودش فکر میکرد ما هشت - نه سالمونه چون خودش شیش سالش بود ... شخصیتش برام جالب بود. مث یه مرد بزرگ با یه پوزخند گوشه لبش، خیلی ساده از سختی های زندگیش میگفت... خالکوبی های روی بدنشو که نشون داد یه لحظه جفتمون جا خوردیم. یکی دو ثانیه ای گذشت تا خودمون رو جمع کردیم. طرح تار عنکبوت و چند تا چیز دیگه -که من چشام سیاهی رفت و ندیدم- رو سینه و شکم یه بچه شیش ساله ... دوسشون داشت انگار. میگفت درد نداره با سوزن میزنن... پرسیدیم دوس داری چیکاره بشی. گفت دوس ندارم دکتر بشم. دلم میخواد مامور بشم و معتادا رو بگیرم. آدمای خوب رو نمیگیرم فقط معتادا رو میگیرم و با شلاق میزنم. بهش گفتم معتادا رو نباید زد. باید کمکشون کرد تا حالشون خوب بشه ... جوابش انقد عمیق و صریح و قاطع بود که تا ساعت ها صداش تو گوشم می پیچید. گفت اینا کارشون همینه. هرچقد هم که ترک کنن دوباره میرن میکشن...  داداش بزرگترش انگار توی یه دعوا با مامانش کشته شده بود. از چندین بار اشاره به برادرش توی حرفاش راحت میشد فهمید که این اتفاق چقدر اذیتش کرده. اما حتی این اشاره ها رو هم خیلی آروم میگفت...داشت با ذوق بچگونه ش حساب کتاب میکرد که کی باید به دنیا می اومد که سنش از ما بیشتر باشه، من بهش گفتم ابوالفضل ما باید پیاده شیم. گفت منم میام. از قطار پیاده شد و چند قدمی اومد و حرفاشو ادامه داد. بعد یهو گفت ساعت چنده. گفتم چهار و نیم ... گفت یعنی شب شده؟ گفتم نه یه ساعت مونده .... خیلی سریع برگشت و من فقط شنیدم که گفت: پس من باید بمونم ...

نظرات  (۷)

  • دخترِ انـــــــــــار
  • انگار که یادمون رفته باشه...
    پاسخ:
    ....
  • منتظر اتفاقات خوب
  • چشامونو رو خیلی چیزا بستیم.
    پاسخ:
    بله ... و هی تقصیرا رو گردن هر کسی غیر از خودمون میندازیم . و اینجوری هیچکس هیچ کاری نمیکنه ...
    کودکان کار :( ای دل غافل...

    جقدر سختی کشیده، طفلکِ من
    پاسخ:
    :(
  • مهدیه عباسیان
  • 1- هنوز قیافش جلوی چشمامه و صداش توی گوشم. باورت میشه؟

    2- امروز ساعت ها وقت داشتم تا بهش فکر کنم و جاده های بی انتها رو با اون سپری کنم...
    پاسخ:
    تو باورت میشه من با این شوق رفتم مترو که ببینمش؟ 
    کاملا جلو چشممه
    البته باید به این نکته هم توجه کرد که ابن احساسات تنها وقتی سازنده و مفیده که منشا اثر بشه. در غیر این صورت جز افسردگی و سرخوردگی نتیجه ای نداره.
    پاسخ:
    دقیقا به همین فکر میکنم که منشا چه اثری... 
  • نسترن گلزار
  • وقتی آدم این بچه ها میبینه که از نگاهشون و چشماشون خستگی میباره و التماس برای خرید ازشون واقعا متأثر میشه مخصوصا آدمایی مثل من که تحت تأثیرن و شاید چهره ی اون بچه رو فراموش نکنن و یا حتی بهش فکر کنن
    پاسخ:
    اتفاقا وجه جالب شخصیت این بچه واسه من، التماس نکردنش بود ...
  • یا فاطمة الزهراء
  • گریه برام خوب نیست توی این مدت که دکتر گفته بود گریه نکن وقتی بابام یهویی غش کرد وسط حال گریه نکردم ولی الان :'( بمیرم براش 
    پاسخ:
    خدا نکنه ....
    ان شاء الله سالم و سرحال باشید و با هدفای درست به خودتون و بقیه کمک کنید